خانه ما یک اتاق زیر شیروانی دارد… ارتفاعش یک چیزی همردیف با فانوس دریایی و برج میلاد و مرحوم شیرعلیقصاب و اینهاست… یعنی منظورم این است که مرتفع است… حالا این وسط یک لوله آب هم هست که از ته اتاق زیرشیروانی شروع میشود و میرود کناردستِ لوله دودکش شومینه و بعد هم یک کله، هفت متر از “کنار دودکش” پائین میرود و دست آخر هم سر از حیاط در میآورد… این هفت متر لوله دودکش شومینه هم از داخل یک فضای یک متر در نیم متر رد میشود… فهمیدید؟ عمرا اگر فهمیده باشید… بگذارید سادهاش کنم… یک مکعب مستطیل به مقطع یک متر در نیم متر و با ارتفاع هفت متر را در نظر بگیرید که لوله دودکش و لوله آب مورد نظر از آن رد میشوند تا به طبقه پائین برسند… اگر باز هم نفهمیدید که به من ربطی ندارد…
حالا زده و این لوله آب کرهبز سوراخ شده و چک و چک آب میریزد و تا زیر لحافمان را خیس میکند… صبح شنبه گفتم که زنگ میزنم به اوس حبیب پدرسگ تا بیاید و برود داخل این قبر هفت متری ِ سرپا و لوله را عوض کند… بعد هم همسر گلم گفت که “عزیزم… برای تو که یک آدم همه فن حریف و سوپر پروفشنال و اینها هستی، افت دارد که این کار ساده را بدهی به اوس حبیبِ چلغوز… بعد هم پانصد دلار هم شارژمان میکند… که چه؟… تو با این پشت بازو و هیکل ستبر، بهتر است که خودت مثل یک مرد تعمیرش کنی…تا تو داری آچار میزنی، من هم یک سر میروم شاپینگ…”
خلاصه چند تا هنوانه زیر بازوهای نحیفم جا داد و من رفتم توی اتاق زیر شیروانی و ایشان رفتند شاپینگ…
اتاق زیر شیروانی جان میدهد برای تخمه تفتدادن… از بس که داغ است… تاریک هم هست…لامپ ندارد… یک چراغ قوه پیزوری، تمام دارائی من بود… خلاصه رد لوله را گرفتم و دیدم که شانس علیل بنده باز هم ریده و سوراخ لوله، عدلی وسط همان قبر هفت متری ِ سرپاست… (شما هنوز درگیر تصور کردن این مکعب هستید؟)… اصولا من از ارتفاع و گودی و تاریکی و چاه ویل و تونل کندوان و اساسا هر چیزی که ته آن معلوم نباشد، میترسم… اما خب… چارهای ندارم… سوپر پرفشنال و همه فن حریف و پشتبازو و اینها چیز کمی نیست…
نهایتا تنها گزینه و آپشن موجود، پائین کشیدن از این حفره مرگآلود بود… کل خانه را گشتم تا یک وسیله برای پائین رفتن پیدا کنم… یک نردبان شش متری فلزی، ته حیاط دارم که چند ماهی بود خاک میخورد… کشیدمش بیرون… به مرتضی علی قسم که سه برابر خودم وزن داشت… به بدبختی، با یک حرکت چهلضرب بلندش کردم و بالای سرم نگهش داشتم…حالا مگر میتوانم راه بروم؟ قیقاج میزدم و دور میخوردم… یک چیزی مثل رقص چاقو… این وسط همسایهام داشت خیلی متمدنانه چمن آب میداد و برایم بای بای کرد… لابد انتظار داشت من هم با این لوکوموتیوی که بغل کردم برایش دم تکان بدهم…عمرا… به پشمم هم حسابش نکردم… با نیم ساعت عرق ریختن و هلیکوپتری زدن، نردبان را دوطبقه بالا بردم و از دریچه یک متری زیر شیروانی داخل دادم و بردم بالا… حالا من هستم و یک نردبان ششمتری و یک اتاق گرم مثل اتوکلاو و یک چراغ قوه رو به موت… دو ساعت تلاش کردم تا پله را بدهم داخل آن قوطی هفت متری، اما نشد… بر پدر آن کسی که به من مدرک مهندسی داد، لعنت… اگر دو دقیقه قبل از اجرای این مراسم فکر میکردم که چطور میخواهم یک شی شش متری را از یک مقطعِ نیم متر در… اصلا ولش کن… باز گیجتان میکنم… آقا جان… رد نشد… پروژه شکست خورد…
دوباره کل خانه را گشتم و یک ده دوازده متر طناب اساسی پیدا کردم… خودش بود… تنها راه ممکن، با طناب پائین رفتن بود… من نه خودم نینجا بودم نه پدرم نینجاست… اما چارهای نیست… هر بار که یاد پشتبازو و اینها میافتادم، انرژی تازه میگرفتم…
طناب را به ستونها بستم… سرتاسر طناب را هم یک متر یک متر گره زدم که موقع پائین رفتن، پاهایم را به آنها تکیه بدهم… جوگیر شده بوم… کاملا خودم را در هیبت سیلوستر استالونه میدیدم… رامبو… خلاصه… انبر و آچار شلاقی و سیمچین و چکش را عینهو نارنجک و کلت و اینها دور کمر بستم… چراغ قوه را هم توی دهنم کردم… البته سرِ نورانیاش بیرون بود… بعد هم کشیدم پائین… (یعنی رفتم پائین، منظورم شلوار و اینها نیست)
به خدا ترسناک بود…تاریکی… سکوت… لابد شب اول قبر هم همینطوری است… بعد هم فکر کردم اگر الان طناب ببرد و با کله بروم پائین که میپکم… لابد تا دو هفته هم جسدم را پیدا نمیکنند تا بویش بلند بشود… تازه چه آبروریزی بشود… مردم میروند جنگ و مثل یک انسان دلاور کشته میشوند… آنوقت روی سنگ قبر من لابد مینویسند که فلانی فرزند فلانی به دلیل سقوط در لوله دودکش دار فانی را وداع گفت… لابد یک “دونقطهدی” هم آن پائینها حک میکنند… خلاصه افکار منفی، مثل ارواح سرگردان دور سرم میچرخیدند… یا فکر کردم که اگر نتوانستم بیایم بالا چه؟ نه تلفنم را آوردهام که زنگ بزنم آتشنشانی… نه آب دارم… نه حتی یک کتابی آورده بودم که بخوانم تا حوصلهام آن پائین سر نرود… حتی چیزی برای تحریر وصیتم هم نداشتم… به هر حال رسیدم پائین… کاملا فضای کتاب “سفر به اعماق زمین” و مرحوم ژولورن آن پائین حکمفرما بود… حتی گشتم تا نکند یک اسکلت انگلوساکسون هم آنجا باشد… اما نبود….
نیم ساعت عرق ریختم و آچار زدم… مثل یک مرد لوله را تعمیر کردم… دو تا عنکبوت به سایز اختاپوسهای اقیانوس اطلس هم کشتم… بعد هم مثل اورانگوتان کشیدم بالا… خودم کفبر شده بودم از اینهمه جنم و جربزه (خربزه نه… جربزه)… پروژه را با رشادت تمام کردم… تنم هم بوی جسد سه روزمانده گراز گرفته بود… هنوز هم از دماغ و گوشم تار عنکبوت بیرون میزند… کمی هم شبها بدخواب میشوم و کابوس ارتفاع و لوله دودکش و اینها میبینم…
اما مهم نیست… مهم پشت بازو است و لحاف خشک و لولهای که سوراخش گرفته شده…
پ.ن) گفت و چای چهار سالش را پر کرده و وارد پنج سالگی شد… با احتساب یک سال کبیسه،۱۴۶۱ روز نوشتم… برای شما که نه، اما برای من مهم است… هیچ کاری را اینقدر مداوم پیگیری نکردهام… البته اگر از شا.شیدن و نفس کشیدن فاکتور بگیرید… تولدش مبارک…