دو ساعت دیگر بازی ایران و اسپانیا شروع میشود. از صبح بسکه ناخنهایم را جویدهام، سر انگشتهایم سابیده شده. استرس کولاک میکند. اسپانیا تیم بیرحمی است. اگر بهش اجازه بدهیم، پنجاه تا گل هم حاضر است بهمان بزند. اما خب که چی؟ اگر اسپانیا فینالیست هم بشود، چه فرقی به حالش میکند؟ آنها آلردی توی اروپا هستند و خونشان خیلی قرمزتر از ماست. جزایر قناری مال آنهاست. والنسیا و لارامبلا و کاسامیلا و سالوادور دالی هم ما آنهاست. کلا هر چه آدم و جای قشنگ هست، مال اسپانیاست. دلارشان هم هفت هزار تومان نیست. هزار تا هم کاپ و مدال دارند. حالا اگر امسال هم ببرند، لابد کاپ را میگذارند کنار باقی آنها تا خاک بخورد. فوقش یک روز هم مردمشان خوشحالتر از چیزی که هستند، میشوند و به جای یک لیوان آبجو، دو لیوان میخورند به سلامتی بردشان. که چی؟ اما اگر ذرهای جوانمردی داشتند و پوریایولیطور به جهان نگاه میکردند، کمی شل بازی میکردند و میگذاشتند ما برنده بشویم. چیزی از افتخاراتشان کم نمیشود. اگر ما ببریم، تا چهار سال شارژ هستیم و خونمان از صورتی کمرنگ میرود به سمت صورتی پررنگتر. ما خیلی بیشتر قدر این جام را میدانیم. چون همین یکی را بیشتر نداریم. حتی ممکن است دورش ضریح بسازیم و عبادتش کنیم. هفت شبانهروز شادی و پایکوبی میکنیم. به هر حال کشور ما خیلی بیشتر از آنها نیازمند شادی است. نسبت ما به شادی، مثل نسبت لوت است به باران. اینقدر محتاجیم. ما ذرت توی قابلمهایم. برد امروز حکم شعلهی زیر پای ما را دارد. میشکفیم و میشویم پاپکورن. از آن زردی و سفتی، میرسیم به نرمی و سفیدی. خیلی مزایا دارد برنده شدن امروز.
دو ساعت دیگر بازی شروع میشود. کلا در شرایط فکری و روحی مناسبی نیستم تا بخواهم منطقی فکر کنم. برای همین با خدا وارد معامله شدهام. اگر ایران ببرد، من همین امروز میروم توی خیابان و برای هشتاد نفر آدم گرسنه پیتزای پپرونی میخرم. با نوشابه. برای نگهبان ساختمانمان هم که اسپانیایی است، یک بطری شراب بیست ساله میخرم که امشب خیلی بهش سخت نگذرد. خدایا، پوریا ولیطور نگاه کن به ما امشب. خب؟
بایگانی ماهیانه: تیر ۱۳۹۷
دویست و شصت و یک
یک اعتراف مخرب بکنم و بروم ردِ زندگیام. من از روز اولی که رفتم تهران و دانشجو شدم یک فانتزی بینهایت کلیشهطور داشتم که هیچ وقت جرات نکردم تا آن را برملا کنم. رویای من همیشه این بود که یک پیرزن خیلی پولدار که شوهر و بچه ندارد، با پالتوی کرم رنگ بخواهد از عرض خیابان فرشته عبور کند. از آن طرف یک پیکان جوانان گوجهای با سرعت زیاد عبور ممنوع بیاید و حواسش به پیرزن نباشد. بعد من مثل عقاب شیرجه بزنم سمت پیرزن و او را از مرگ حتمی نجات بدهم. طوری که یک مو از سرش کم نشود. بعد پیرزن درخت محبتش شکوفه کند و من را ببرد به خانهاش و یک مودت شدیدی بین ما برقرار شود. آنقدر شدید که آیندهی من را تضمین کند. من هزار بار از فرشته و الهیه و پاسداران و جردن پیاده رد شدم اما هیچ وقت این فانتزی محقق نشد. اگر محقق شده بود، حالا به جای اینکه پشت کامپیوتر مجبور باشم خیابان بسازم، با عشرتالملوک برای جام جهانی رفته بودیم سنپترزبورگ و روسیه. چون پول هم زیاد داشتیم همهی بازیها را تماشا میکردیم. شبها هم میرفتیم علافی. آبجو و سیبزمینی و قارچ سرخشده میخوردیم. آخر شب هم پاتیل میشدیم و تلوتلوخوران میرفتیم به اتاقمان در هتل هرمیتاژ که شبی چهار هزار دلار اجارهاش کردیم. پولداریم خب. اصلا هم مهم نیست مردم چقدر صفحه پشت سرمان میگذارد. گور باباشون. ما هر کاری بکنیم، پشت سر ما حرف میزنند. مهم پیمودن راه هزار سال در یک شب است. راهی که طول آن به اندازهی عرض خیابان فرشته است.
اما خب. فانتزی عشرتالملوک محقق نشد. من هم دارم طولانیترین خیابان شهرمان را طراحی میکنم. بیست دقیقهی دیگر بازی شروع میشود. من هم دسترسی به هیچ کانال تلویزیونی ندارم. قارچ و سیبزمینی سرخ کرده هم نیست. سر کار هم نباید آبجو بخوریم. در این ثانیه دقیقا نمیدانم هدف غایی من از زندگی و زنده بودن چیست؟ تف بر غروب فانتزیها.
دویست و شصت
غلامعلیجان!
امروز از صبح به یاد شما هستم. دقیقا از ساعت هفت صبح که سوار آسانسور شدم. یک زن جوان هم آمد توی آسانسور. خیلی حس عجیبی بود. اینکه دو نفر آدم غریبه یککاره بروند توی یک اتاقک دو در دو و مجبور باشند بیست طبقه را با هم بروند بالا. بدون اینکه همدیگر را بشناسند و حرفی برای گفتن داشته باشند. همان جا توی دلم گفتم awkward moment . همین را که توی دلم گفتم، یاد شما افتادم. آخر دیدم معادل فارسی برای این اصطلاح درست نکردید. حیف است.
غلامعلی عزیز!
ماجرا فقط همین نبود. زن جوان یک کبودی روی گردنش داشت به قاعدهی یک سکهی پنجاه ریالی. البته اگر شما هنوز یادتان باشد که یک زمانی سکهی پنجاه ریالی هم داشتیم. به هر حال یک کبودی داشت به قاعدهی یک سکهی پنجاه ریالی. از همانهایی که زنها و مردها، شبها موقع کشتی گرفتن روی تن و گردن هم جا میگذارند. در زبان انگلیسی به آن میگویند hickey. بعد یادم دوباره به شما افتاد. برای این کلمهی مهم هم معادل فارسی پیدا نکردید. خیلی حیف است. چقدر کلمه کم داریم.
غلامعلی جان!
شما دکتر قاضی را نمیشناسید. نباید هم بشناسید. چون استاد ادبیات ما بود و نه شما. قاضی همیشه میگفت که زبان، یک بچهی زنده و پویا است و مثل هر بچهی دیگری باید از آن مراقبت کرد. پرورشش داد و شاداب و جوان نگهش داشت. اینها را دکتر قاضی میگفت و نه من. اما گاهی وقتها فکر میکنم که شما حواستان خیلی به این بچهی طفل معصوم نیست. یعنی حواستان هست اما کمی زدهاید به بیراهه.
غلامعلی عزیز!
شما چون خیلی آدم مهمی هستید و فرصت چندانی برای چرخزدن در دنیای مجازی ندارید. نیستید که ببینید ما هموطنان چطور مشغول سپوختن این زبان شیرین و این بچهی بینوا هستیم. به جای “کثافت” مینویسیم کصافط. به جای “که” مینویسیم کِ. به جای “خیلی” مینویسیم خعلی. به جای پل چوبی مینویسیم پله چوبی. تازه گاهی وقتها هم به جای چهارشنبه مینویسیم چارشنبد. خیلی هم احساس باحالی داریم. دستور زبان فارسی را هم که کلا زدهایم به بیضههای شیرِ باغوحش ارم. اگر دست نجنبانید فرهنگستان زبان و ادب فارسی میافتد دست ما. شما که دوس ندارید خدا نکرده فامیلتان را بنویسیم هداده آدل؟
غلامعلی جان!
شما که خودتان دکتر و عالِم دهرید. میدانید که نگهداری زبان فقط پیدا کردن معادل برای کلمههای فتوسنتز و الکتروکاردیوگرافی نیست. شما که به سیاق پدربزرگ من نباید بچهتان را بزرگ کنید. پدربزرگ من هر سال فقط یکی دوبار از بچههایش میپرسید که راستی کلاس چندمید؟ شما باید بیشتر حواستان به این بچهی صغیر باشد. گیر بد گرگهایی افتاده. تکه و پارهاش کردیم. تبلیغات کنید. تنبیه کنید. تشویق کنید. مسابقه بگذارید. نظارت کنید. نشان بدهید که برایتان مهم است. فرصت هم کردید به باغوحش ارم سری بزنید. جای قشنگی است. وضع و حال حیواناتش شبیه شده به همین طفلِ زبان فارسی.
غلامعلی عزیزم!
ببخشید که وقتتان را گرفتم. فقط خواهش میکنم نگذارید زبان ما زبون شود. همین. ارادتمند شما.