۱۴

امروز پنج‌شنبه است… وسط زمستان… اما به کوری چشم دشمن بی‌تربیت، زمستان‌مان بدجوری بهار شده است و من با یک پیراهن آستین کوتاه ِ راه‌راهی، برای خودم ول می‌چرخم… گل‌های  باغچه با زبان بی‌زبانی می‌گویند که این نوسان هوا ما را نموده است و تمام غنچه‌های‌شان مثل پرچم‌های نیمه‌افراشته، مانده‌اند که بدهند یا ندهند… چه شود اگر بدهند…

هفته پیش دو تا درخت بریدم… بله… من علاوه بر وبلاگ‌نویسی، درخت بریدن هم بلدم… یک اره برقی به این درازا (و بلکم درازتر) قرض کرده بودم… زور و صدا و تکانش،درست به اندازه یک موتور سی‌جی۱۲۵ بود… موقع کار کردن با آن، احساس می‌کردم که یک سی‌جی را بغل کرده‌ام…  روشن که می‌شد، دوتائی‌مان (من و اره) غرق در دود و خاک و صدا  و توهم جنون می‌شدیم… توهم جنون  در بریدن ِ هر چه که سرپاست… مثل توهم جنون یوسفِ ختنه‌چی و دول بچه معصوم… اصلا تا حالا درخت بریده‌اید؟ خاصیت درخت این است که تا آخرین ثانیه قبل از سقوطش، سرپا می‌ماند و سوت می‌زند و انگار نه انگار… بعد یکهو غافل‌گیر می‌کنند و می‌افتد… شاید اینطوری می‌کند تا یکهو بیافتد سر آدم و انتقام بگیرد… اما ما آدم‌ها بی‌شرف‌تر از این حرف‌ها هستیم…  کلی محاسبه می‌کنیم که چطوری به ریشه بزنیم که خواهر و مادر درخت یکی بشود بی آنکه خون از دماغ کسی بیاید… بعد هم درخت می‌افتد… با صدا هم می‌افتد… راست گفته‌اند که صدای رویش هزار درخت را نمی‌شود فهمید ولی صدای افتادن یکی‌شان را چرا (کی گفته بود این را؟)…

چقدر nonsense حرف می‌زنم… معادل فارسی آن را پیدا نکردم که حق مطلب را ادا کند… ترجمه‌اش می‌شود چرت و پرت؟ بی‌ربط؟ بی منطق؟ مهم نیست… مهم این است که من دارم nonsense حرف می‌زنم… نه… این هم مهم نیست… همه آدم‌ها یک وقت‌هایی دلشان گرفته یا سنگین است یا روانشان به صورت مقطعی پریشان است… این گرفتگی و سنگینی و پریشانی باید تخلیه شود…  یکی تار و تنبور خلاصش می‌کند، یکی دود و بنگ و یکی نوشتن… پس حرجی بر آدم دل گرفته و دل سنگین و روان‌پریش نیست… اگر خسته شدید، شما بروید بخوابید… من هنوز می‌خواهم حرف بزنم…

اسم حسابدارمان لیندا است…چند سال پیش، یکهو تب کرده است و تارهای صوتی‌اش آسیب دیده است… حالا مجبور است نجواکنان حرف بزند… انگاری می‌خواهد یک راز مگو را بازگو کند… نسبت جغرافیایی اتاق من به اتاق لیندا مثل نسبت مراغه است به زاهدان… یا نیاوران به نازی‌آباد… از هم دوریم و هفته‌ای یکی دوبار همدیگر را بیشتر نمی‌بینیم… آن‌هم توی آشپرخانه (آشپزخانه جایی می‌شود نزدیک کرمان  یا مثلا میدان انقلاب)… امروز هم آنجا دیدم‌اش… گفت ماجرای ورزشگاه مصر را شنیده‌ای که ۷۴ نفر مرده‌اند… بعد گفت توحش همه جا هست… اینجا هست… مصر هست.. ایران هم هست… مصری‌ها بعد از فوتبال رم می‌کنند، افغانی‌ها سر زنان‌شان جفتک می‌اندازند، ایرانی‌ها سر تعصب و غیرتشان و آمریکایی‌ها سر نفت… آدم اساسا متوحش و لگدپران از کمپانی مادر و پدرش تولید می‌شود و لزومی هم به اصلاح آن نیست… مثل اینکه خر را از جفتک منع کنیم و سگ را از گزیدن… این نظر لیندا بود و نه من… ولی من لیندا را دوست دارم… پس راست می‌گوید…

راستی می‌دانستید که من یک آدم بهمنی هستم؟ منظور این نیم‌خط جمله چیزی نبود الا اینکه خودتان خیلی محترمانه بیائید و تبریک‌تان را بگوئید… ما که هیچ راز نگفته‌ای بین‌مان باقی نمانده و شما حتی شماره تنبان من را هم می‌دانید (گو اینکه من مال شما را نمی‌دانم و بد نیست کنار تبریک‌تان، شماره‌تان را هم ذکر کنید)… خواستم بگویم امسال می‌خواهم برای تولدم، یک حالی به خودم بدهم… هنوز دقیق نمی‌دانم چه حالی… اما حال خوبی… آدم باید هر از چندگاهی  خودش را تحویل بگیرد و به خودش احترام بگذارد… اصلا شرط محترم ماندن پیش غیر، احترام به خود است… نه؟

در تائید پاراگراف قبل یک مثال هم دارم… همین یک ماه پیش به خودم احترام نگذاشتم و  عکاس یک مجلس عروسی شدم (خودم می‌دانم که یک بار این موضوع را ذکر کرده‌ام)… اما خیلی عذاب کشیدم… شده‌ام مصداق “در زندگی زخم‌هایی هست که مثل خوره روح را آهسته و در انزوا می‌خورد و می‌تراشد”(سلام صادق)… درد داشت… من اساسا آدم درون‌گرائی هستم… در جمع تا حدی معذبم… مخصوصا جمعی که همه به یک دلیل مشترک و شاد، دور هم باشند و من مشمول آن دلیل نشوم… درست مثل عکاس یک مجلس عروسی که خوشبختی یا بدبختی عروس و داماد به تخ.مش هم نباشد… خلاصه سخت گذشت… مخصوصا وقت‌هایی که هفت هشت تا زن پاتیل جلوی دوربین ژستهای محیرالعقول بگیرند… چرا بعضی زن‌ها زیر بغل‌شان را درست نمی‌تراشند در حالی که لباس‌شان آستین هم ندارد؟ فوتوشاپ حرمت دارد و نباید نقش ژیلت را بازی کند….

هنوز اینجا پنجشنبه است… هوا متعادل… من –به عنوان بخشی از کلونی متوحش‌ها- یک سال بزرگ‌تر شدم و یک شمع بیشتر به ماتحت کیکم فرو رفته… بریدن دو درخت و تخصص در پاکسازی زیر بغل زنان شرقی با موهای زائد به قطر سه میلیمتر و بیشتر، توسط فوتوشاپ هم به رزومه‌ام افزوده شده (فکر کنم کسی تااین‌جای پستم بیدار  نمانده است تا از او خداحافظی کنم)… شب بخیر…