همسایهی سمت چپیمان دو تا سگ دارد همقدِ اسب. دو شب پیش نمیدانم چه بلایی سر یکیشان آمده بود که از ساعت دو صبح شروع کرد به واقواق کردن و از خواب بیدارم کرد. بدون توقف مثل بچهای که وسط زمستان هوس گوجهسبز کرده باشد و بابت آن گریه کند. آنقدر صدا کرد که با خودم فکر کردم بروم دم خانهشان بابت احوالپرسی یا تذکر یا حتی لت و کوب کردن مرد همسایه. بعد یاد قوارهی سگها افتادم و پشیمان شدم. البته اگر به جای سگ، حلزون هم نگه میداشت، باز هم رفتن به دم در خانه همسایه-ساعت دو صبح- آنهم در کشوری که تفنگ به خودشان و قانون اساسیشان الصاق شده، کار درستی نبود. تا ساعت چهار صبح سگ داد میزد و من هم بالشتم را جویدم.
یک پنکه دستی معیوب و خسته دارم که قدیمها پرهاش حول محور ایکس میچرخید. اما بعد از شش بار اسبابکشی و چند بار سقوط موفقیتآمیز از طبقهی بالا، حالا حول محور چهارمی میچرخد که خارج از تصور و تخیل است. بابت همین وقتی روشن میشود، یک تنه بیشتر از تمام پنکههای تونل زیرگذر توحید صدا و اغتشاش تولید میکند. ساعت چهار صبح پنکه را کشیدم بیرون و زدم به برق و روشناش کرد. به حمد خدا به اندازهی بازدم یک قناری هم هوا تولید نمیکرد. اما صدایش بلند بود. بلند و مهمتر از آن یکنواخت. من به دنبال همین یکنواختی بودم. یک صدای ناهنجار بلند که فکر من را از سگ و همسایه و تفنگ و الخ نجات بدهد. که داد. در واقع عامل حواسپرتی بود.
از دو شب پیش، پنکه شده عزیز دلم. دمِ خوابیدن موتورش را روشن میکنم و میگذارمش گوشهی اتاق. پنکهای که هیچ کاربری در زندگیام ندارد الا پرت کردن حواسم از حوادث دور و بر. نه صدای سگ همسایه را میشنوم، نه صدای دوپس دوپس ماشین آن یکی همسایه که آخر شبها یورتمهکنان میپیچید توی کوچه. حتی اگر طوفان بیاید و کل جهان مثل پشمک به هم بپیچد، باز هم من آسودهام. چون حواسم با صدای بلند پنکهی بیعار پرت است. نمیدانم چرا تا حالا به این موضوع فکر نکرده بودم و مشکلات واقعی زندگیام را زیر چند خروار صدای بیاهمیت این پنکه دفن نکردهام و حواسم را ازشان پرت نکردهام. اما ماهی را هر وقت از آب بگیرم تازه است. این پنکه هر چه خرابتر، خواب من آسودهتر.
:))