تابستانِ قبل از کرونا، برای اولین بار رفتم تورنتو. یکی دو روز مانده به برگشتنام، زنگ زدم به یکی از رفیقهایم که بیا برویم شهرگردی و تورنتو را بهم نشان بده و از این قبیل مسائل. رفیقم هم چراغ سبز نشان داد و گفت ایول به این ایده و فردا که شنبه است و تعطیل، بزنیم به دل شهر. توی دلم کلی قربان و صدقهاش رفتم و به اندازهی تولید یک سالِ سینمای هالیوود توی مغزم فانتزی ساختم بابت فردا. یکی از هزاران فتیش من گشتن بیهدف در سطح شهر است. شاید باید پستچی میشدم یا رفتگر یا راننده تاکسی. که خب نشدم و انتخابم این شد که از تمام پیکر شهر، فقط نمایی به اندازهی یک پنجره را که جایی ثابت قرار گرفته است، ببینم. به هر حال این یک فرصت طلایی بود بابت دیدن شهری جدید با آدمِ خوشمشربی که آن شهر را خوب میشناسد. فرصتی طلایی که ماحصل آن چند ساعت معاشرت با چگالی بالا بود و یکی دو لیوان چای دبش و چند صد عکس از در و دیوار و اگزوز و کلاغ و الخ. این همان گنجی است که لانگ جان سیلور بابت آن حاضر میشد به هر جزیرهای برود.
آخر شب، رفیق قشنگم پیام داد که پروژهشان بیخ پیدا کرده است. قرار بود تا الان تمام شود که نشده و کش پیدا کرده و فردا باید برود سر کار و خلاصه اینکه جزیره گنج مالیده شده است. کاخ آرزوها فرو ریخت. اگر من هم آرشیتکت بودم، حتما میرفتم کمکش و تا صبح برایش خط و دایره میکشیدم تا پروژه تمام شود. که خب من از معماری فقط این را میدانم که هیچ نمیدانم. بابت همین جواب دادم که فدای سرت، خسته نباشی، بچسب به کار که اوجب واجبات است. تهش هم نوشتم که «حالا وقت زیاده» و استیکر دو لیوان شامپاین که خوردهاند به هم را برایش فرستادم.
فردا، هر کاری کردم حوصلهی زدن به دل شهر، آنهم یک نفری را پیدا نکردم. توی دلم یک نهیب آسمانی میگفت که «حالا وقت زیاده». به زودی با هم میرویم و از تکتک آجرهای تورنتو عکس میگیریم و آنقدر قهوه و چای میخوریم که بیست بار جیشمان بگیرد و آنقدر حرف میزنیم که فکمان به رعشه بیفتد. همین شد که نرفتم و ماندم خانه و آخر همان شب سوار هواپیما شدم و برگشتم. به همین راحتی.
اینهمه قصهی حسین کرد شبستری را گفتم تا به این جا برسم که تقریبا دو سال از آن ماجرا گذشته است. جزیرهی گنج محقق نشده است. کانادا مرزهایش را بسته و احدی را راه نمیدهد مگر با گرفتن کلی پول و دو هفته حبس کردن در قرنطینه. سفرها کنسل شدهاند و کافهها فعلا بستهاند. الان هم دو سال است که دنبال آن نهیب الدنگ آسمانی درونم میگردم که میگفت «وقت زیاده». میخواهم از وسط پارهاش کنم.
رفیق شفیق! امروز عکست را توی فیسبوک دیدم. سخت به یادت افتادم. اگر این را میخوانی، بیا توی حیاطخلوت تا گپی بزنیم چرا که وقت کم است و آن ندای آسمانی درونی، کلاغی نسیانزده بیش نیست.
متاسفم که فرصت دیدار تورنتو را با آن آدابی که می خواستید از دست دادید، ولی خدائیش تورنتو لیاقت این همه اشتیاق را نداره با آن اتمسفر غریب گزش.
سلام و وقت بخیر
نوشته هایت بد جور به دل آدم م یچسبد ، از ان جور چسبیدن ها که دلت نمی اید از پای کامپیوتر بلند شوی و خواندن را بگذاری برای وقت دیگری …
خوبیش این است که می دانم وقت کم است و همه را پشت سر هم می خوانم و منتاظر خواهم ماند تا هر روز از نو شوی …
موفق باشی