امروز عصبانی شدم و موبایلام را پرت کردم و کوباندم به دیوار. آنقدر محکم پرتش کردم که مثل گوشت چهار مرغِ ابراهیم نبی، هر تکهاش افتاد یک جا و فقط اذن پروردگار میتواند جمعاش کند. تقصیر ایمیلهای فراوانی بود که امروز گرفتم. بیشتر از صد تا. کلا از وقتی که دورکاری میکنم، بابت هر دست به آبرفتنی یک ایمیل میگیرم. بابت هر ایمیل هم، موبایلم یک دیلینگِ خفیف در میکند. قبلا عاشق همین دیلینگ بودم. اما حالا از آن منتنفرم. یک دیلینگِ قشنگِ منزجر کننده. تکراری اجباری که مرز باریک بین عشق و نفرت است.
سالها پیش که تازه آمده بودم اینور آب، با پائولا آشنا شدم که کارش عکاسی بود. قیافهاش طوری بود که انگار آدم آنجلینا جولی و مهتاب کرامتی را همزمان و با هم میبیند. ترکیب جذابی بود. پیشنهاد کار داد که آخر هفتهها برویم از ورزش بچههای مدرسهای عکس بگیریم. قراردادها را پائولا میبست و عکاسیاش را من میکردم. چی از این بهتر؟ هم پول میگرفتم، هم با آنجلینا + مهتاب میرفتم بیرون، هم از بچهها -این گلهای بهشتی- عکس میگرفتم و مهمتر از همه عکاسی میکردم که برای من عبادت بود. شنبهها و یکشنبهها ساعت پنج صبح میزدم بیرون، تا ورزشگاه میراندم، از بچهها-این گلهای بهشتی- عکس میگرفتم، با آ+میم ناهار میخوردم و شب با یک چک برمیگشتم خانه. شش ماه، وضعیت همین بود. صبح زود. آ+میم.گل بهشتی. ناهار.چک. بالاخره خسته شدم. از ساعت پنج صبح متنفر شدم. از پائولا و آنجلینا جولی و مهتاب کرامتی متنفر شدم. حتی از برد پیت هم بدم میآمد. بچهها از حالت گل بهشت برایم تبدیل شده بودند به خار جهنم. به قیف پر از قیرِ مذاب غلمان. بدتر از همه دوربینام بود که با دیدناش کهیر میزدم. تکرارِ اجبار، مرزِ عشق و نفرت.
گمان کنم مواجههی من با تکرارهای اجباری همیشه همین بوده است. هر چیز زیبایی که بیفتد به دام تکرار و اجبار، مرز عشق را برایم رد میکند و شیرجه میزند به صف ارتش نفرت. سالها پیش برای اولین بار مد شد که روی دنده عقب خاور، آهنگ «فور الیز» بتهوون را بگذارد. اولین بار توی کارگاه شیروان با آن مواجه شدم. بعد از اینکه جواد تیرچهبلوکها را از پشت خاورش خالی کرد، دنده عقب گرفت که برود مشهد. در آن کارگاه مغشوش، ظریفترین آهنگ، فریادِ اوس محمود بود سرِ شاگردش که: «هوی، چقدر ماسه میریزی گاومیش؟». حالا در همان کارگاه آهنگی از بتهوون پخش میشد. چه ایدهی درخشانی. خاور دنده عقب بگیرد و از باخترش صدای بتهوون به گوش برسد. از فرط هیجان دلم میخواست جواد را از پشت فرمان بکشم پائین و بغلش کنم که البته هیبت و سبیلهایش مانع شد. اما خب، بعد از دو سال دیگر حالم از فورالیز به هم میخورد. همه چیز صدای فورالیز میداد. دنده عقب خاور و نیسان. ماشین پاکبانان محترم شهرداری منطقه پنج. پراید آقای رستمی همسایهی ابوی که هر روز ساعت چهار صبح، تمام کوچه را دنده عقب میراند تا برود حلیم بخرد برای صبحانه. فرسایش عشق زیر بار تکرار و اجبار.
ماجرای این مدلی زیاد دارم. منطقی هم به نظر میآید. مثلا اگر قرار بود مجنون سر هر پیچ و دم هر چشمهی آب و پای هر کوهی، لیلی را خفت کند و لبهایش را به مهمانی لبهای او ببرد، همه چیز میریخت به هم. خودِ مجنون ظرفاش را فرو میکرد توی حلق مرحوم گنجوی و هیچ وقت سروده نمیشد که: «اگر با ما نبودش هیچ میلی | چرا ظرف مرا بشکست لیلی».
حالا من ماندهام و یک موبایل پریشان که نیمهی شب تنها صدایی که از آن بیرون میآید دیلینگِ رسیدن ایمیل است: «امشب پروژه رو نمیرسیم تحویل بدیم. من میرم بخوابم». برو بخواب. اصلا برو بمیر.
این مرز باریک بین عشق نفرت. این تکرارِ مسخ کننده.