صبح بیدار شدم و دیدم محبوب یک عکس از ستارهها فرستاده و نوشته که این عکس مربوط به سیزده میلیارد سال پیش است که حالا تازه نورشان به ما رسیده و ناسا آنها را ثبت کرده و فلان و اینها. همان لحظه از فرط هیجان آمدم تا از زاویهی دید خودم چهار خط در باب این ماجرا بنویسم و هیجانم را خالی کنم. که خب فهمیدم هشت میلیارد نفر دیگر نظرشان را نوشتهاند و خاک تمام زوایا را به توبره کشیدهاند و چیزی برای من باقی نگذاشتهاند. خب عزیزان یک چیزی هم ته کاسهی ماست برای من باقی میگذاشتید تا نصیبم شود. اما سهم من فعلا شستن ظرف ماست است. همیشه چهار فاز از جهانیان عقبترم. از درست کردن اکانت فیسبوک و اینستاگرام بگیرید تا خریدن ارز دیجیتال یا قطعه زمینی در شهر جدید بینالود یا امتحان کردن ماستِ بادمجان.
خلاصه هیچی به هیچی. حرفی باقی نمانده که بزنم. اصلا چه اهمیتی دارد. البته ممکن است که جای دیگری در این کائنات یک موجوداتی باشند که همین کاری را که ناسا کرده، با ما بکند. مثلا فکر کنید عکس از گذشتهی ما گرفته باشند. گذشتهای که برای ما گذشته اما برای آنها زمان حال است. نه؟ بامزه نیست؟ البته بیفایده است. لااقل برای ما بیفایده است. اتفاقاتی که نباید بیفتد، افتاده و کاریاش هم نمیشود کرد. حالا فکر کنید یک ایمیل بگیریم که فرستندهاش از سیارهی فلان است که بیا این عکس ده هزار سال پیش شماست که فلان فلان شدهاید و اینها. یا مثلا این عکس چهل سال قبلتان است. خب که چی بشود؟ عباس عطار و آلفرد یعقوب زاده هم یک آرشیو دارند از چهل سال قبل ما. به درد امروزمان میخورد؟ نه. شاید به درد فردا بخورد. اما کاش یک سیارهی دورتری بیاید و عکس آیندهمان را بفرستد. قطعا آن یکی به دردمان میخورد. به حال این جوری انگولک کردن تاریخ خیلی هم نشدنی نیست.
افتادهام به هجوگویی. البته این هجو آخر را هم بگویم و بروم. اگر ناسا امروز توانسته سیزده میلیارد سال پیش را ببیند، پس ممکن است که در جای دوری از این کائنات ما را سیزده میلیارد سال بعد هم ببینند؟ به عبارتی ما نامیرا هستیم. لااقل نورمان نامیراست. مثلا امروز صبح قهوه خریدم و پول قهوهی خانم پشت سرم را هم حساب کردم. خانم محترم هم لبخند قشنگی تحویل داد. این اتفاق تمام شده؟ نه، تمام نشده است. این ثانیه ثبت شده و راه افتاده در کهکشان و سیاره به سیاره دارد تکرار میشود. تمام میشود؟ اصولا نه. کائنات که ته ندارد. تازه هر ثانیه در حال گسترش است. پس من و آن خانم قشنگ و آن لیوان قهوه حالا حالاها هستیم در خدمت کائنات؟ یعنی وقتی که من رفتم لب حوض کوثر، هنوز یک جایی در این کهکشان هم هستم؟ ای بابا. یعنی گذشتهی من پاک نمیشود؟ یعنی در واقع گذشته من زمان حال یک دانشمند در یک جایی از این کائنات است؟ این که خیلی ناجور است. امنیت نداریم.
به هر حال برای من گذشته، گذشته است. آن خانم عزیز رفته و قهوهام هم سرد شده. گرفتاریهایم هم خیلی دم دستی هستند و ماهیت لوکس این چنینی ندارد. قیمت بنزین و نان و کفش. قانونی نبودن سقط جنین. نداشتن اختیار موی سر و جاهای دیگر. فقدان بوس. دوری مادر. ویروسی که ول کن ماجرا نیست. پس این طور اکتشافات به درد من نمیخورد. حیف آن ده میلیارد دلاری که ناسا هزینهی این پروژه کرده و دو سنت آن هم به کار من نمیآید.
از روز اولی که تلسکوپ جیمز وب به فضا فرستاده شد، من یاد این داستان افتادم (فکر کنم از عبید باشه) که منجمی رفته بود بالای بام خانه و ستارهها رو رصد میکرد و زنش هم با یکی دیگه تو رختخواب مشغول عشقبازی بوده. رهگذری گفته بود، حاجی اون ستارهها رو ول کن به فکر زن خودت باش.
روی زمین این همه بدبختی داریم، از جنگ بگیر تا سیل و زلزله. از گرم شدن زمین بگیر تا نابودی جنگلها. این که بدونم ۱۳ میلیارد سال پیش از یه انفجار همه چیز خلق شده یا اصلاً انفجار نبوده و خیلی پیشتر از اون خلقت شروع شده و به کندی؛ واقعاً فرقی برای هیچ کسی میکنه؟ آیا تفکر دُگم ملاهای هر دین و مذهبی از بین خواهد رفت؟ آیا بحران بیآبی و قحطی و جنگ حل میشه؟ من که شک دارم.