حیاط خانهی ما یک درخت چنار دارد که سالیانِ دورِ گذشته بعد از ظهرها زیر سایهاش صندلی میزدم و کتاب میخواندم. در واقع بیشتر ادای کتاب خواندن را در میآوردم. کتاب دست گرفتن بهانهای بود که زیر سایهی درخت بشینم تا نور آفتاب را که از لای برگها به زمین میتابید و نقشِ برگ خلق میکرد، تماشا کنم. باد هم میوزید و نقش برگها را روی زمین میرقصاند و ورقهای کتاب را به هم میریخت. عادت خوبی بود. برای یک ساعت خودم را به دست باد و آفتاب و سایه و نسیان میسپردم. بعد هم جمع میکردم و میرفتم داخل خانه و خلاص. یکی دو سال عادت روزانهام همین سکون موقتی و دلچسب بود. اما از یک جایی به بعد چرخش روزگار سریعتر شد و عادت زیر درختنشینی از برنامهی روزانهام حذف شد. چند سال ازش دور افتادم اما هر بار که از پنجره به درخت نگاه میکردم یاد آن یک ساعتهای دلچسب میافتادم. هزار بار بعد از آن صندلی بردم و گذاشتم زیر درخت. آفتاب بود، کتاب بود، نقش برگها بود، باد هم بود. اما حال خوشَش نبود. انگار که آن حال و هوا فقط ما آن سالیان دورِ گذشته باشد. چقدر بد است که آدم پای درختاش باشد اما آن درخت دیگر درخت سابق نباشد.
زمان قدیمتر، دو نفر همدانشگاهی داشتم که یار غار سینما رفتن هم بودیم. کلاسهای شجاعی و تائیدی و الخ را یکی در میان میپیچاندیم تا به جایش برویم سینما. ژانر فیلم هم مهم نبود. از فیلمها درخشان بگیرید تا فیلمهایی که روح مرحوم حاتمی و هیچکاک را در گور میلرزاندند. ساعت سانس هم مهم نبود. مثلا فیلم کلاهقرمزی را ساعت دو شب در سینما آزادی تماشا کردیم. یک بار هم سه سانس پشت سر هم یکی از فیلمهای جمشید آریا را نگاه کردیم. هر سه بار هم جمشید پوز دشمن را به خاک مالاند. به هر حال مهم فیلم نبود. مهم حال و روزِ خوشمان بود. مهم چیپس مزمز بود و سالن خنک سینما و بعد از آن هم آبطالبی و زر زر کردنهای لاینقطع ما سه نفر و خندیدن به هر ترک دیواری. سفر آخری که آمدم ایران هر دو نفرشان را پیدا کردم. قرار گذاشتیم دو سه تا سانس پشت سر هم برویم و اتفاقات گذشته را تکرار کنیم. رفتیم و نشد. با اینکه مزهی آن سالیان دور زیر زبانم بود. آن دو یاغی هم کنارم بودند. اما این دو یاغی، آن دو یاغی مورد نظر دیگر نبودند و من همان دو یاغی خودم را میخواستم. در واقع من هر سه یاغی آن سالیان دور را میخواستم. اما ما هم مثل درخت چنارمان در سالهای دور جا مانده بودیم. چقدر بد است که باشی اما نباشی.
هزار مثال این شکلی توی سرم دارم. کسانی و چیزهایی که گذشتهی درخشانی باهاشان داشتم اما حالا هستند اما دیگر نمیدرخشند. یا برای من دیگر نمیدرخشند. انگار که این درخشش فقط برای آن زمانها درست کار کند. مثل کبریتی که بکشی و روشن شود و بعد هم خلاص. چند کبریت این طوری آتش زدم؟ خدا میداند. همیشه تلاش مذبوحانه کردم تا دوباره شرایط را برگردانم به درخشش سابق. اما نشد. مگر میشود یک کبریت را دوبار آتش زد؟ آن سایهی دلچسب و درخت مال آن سالها بود. حالا درخت هست اما یک چیزی که نمیدانم چیست، فرق کرده است. ما ماندیم خاطرهی شیرینی که برای هم تعریفش میکنیم و لبخند میزنیم و دلمان برای خودِ گذشتهمان تنگ میشود.
اما باید منطقی باشم. منِ این لحظه، خاطرهی شیرین دستنیافتنی آیندهام. الان من هزار کبریت آتشنزده توی دستم دارم. کبریتهایی که دانه به دانه روشن میکنم و لذتشان را میبرم. درختهای جدید. سکانسهای جدید. باید با خودم به صلح برسم. انقضا یکی از ارکان زندگی است. زندگیام مثل جویدن آدامس است. شیرینیاش دائمی نیست. دو ساعت بعد آدامس هست اما شیرینیاش تمام شده و تبدیل شده به یک خیال شیرین. اما مگر آدامسهای جهانم تمام شدهاند؟ نچ. آدامس و کبریت فراوان وجود دارد. من باید با فکر احیا نشدن گذشتهها به صلح برسم. آنچه تمام شده، تمام شده. شببخیر.
سلام عطار جان
میدانی ، من فکر می کنم هر چیزی در هر زمانی فقط یه بار منحصر به فرد اتفاق می افتد .
تاریخ را م یتوان تکرار کرد اما حس و حال وقایع دیگر مثل قبل نخواهد بود ، میشود بارها با دوستان قدیمی قهوه خورد و به سینما رفت اما حرف زدن از خاطراتی که گذشت لذتش بی شک از آن زمان حال بهتر است …
نمی دانم خاصیت آن روزهای خوش و بیخیالی مان بود یا واقعا زمان چنین معجون غریب و عجیبی ست ؟؟؟؟
خوش آمدی
سلام
از اصطلاح کبریت آتش زدن برای خاطرات تکرار نشدنی واقعا خوشم اومد. خیلی وقتها به این قضیه فکر میکنم و کوچکترینش گوش دادن به موسیقی و ترانههایی باشه که چند سال پیش خیلی لذت میبردم و الان هم میبرم اما به قول شما این حس دیگه اون حس نیست، بارها با دوستم بیرون رفتیم اما تکرار حس پیچوندن دانشگاه و پیاده روی توی برف تا جایی که پا بی حس شه غیرممکنه…
دوبار نمی توان در یک رودخانه شنا کرد
این کامنت مربوط به این پست تون بود، اشتباه جای دیگه گذاشتم.
تقریبا هر چند سال یکبار، فعل و انفعالاتی در مغز من رخ میده و یکباره هوس میکنم به عادت های قدیم سر بزنم. دقیقا مثل شما،
انگار یهو یه نیرویی منو میکشونه به جوریدن گذشته، شاید دنبال تجربه مجدد یه حس میگردم یا مغزم دنبال یه حلقه جامانده در گذشته ست که امروز بهش احتیاج داره
به هر حال یکی از این عادت ها نوشتن وبلاگ و خواندن وبلاگ قدیمی شما بود حدودا سال های ۸۷ – ۸۸
من که دیگه از همون سالها چیزی ننوشتم اما اینکه میام و میبینم شما همچنان ادامه دادید، یه طور ارامشی رو بهم منتقل میکنه…
عجیبه که چند سال پیش هم که اومدم سراغتون یک متن با مضمون مشابه منتشر کرده بودید.
فعلا میرم تا چند سال دیگه میرسم خدمتتون 🙂