۴۹۱

از روزی که مهسا را کشتند چیزی ننوشته‌ام. ماه‌ها می‌شود. از نوشتن گریزانم. این روزها نوشتن مثل این است که آدم یک گراز سیاه و بوگندو توی طویله داشته باشد و مجبور باشد برود  بهش سر بزند. اصلا خوش نمی‌گذرد. نوشتن فقط همان جوری خوب است که آدم مثل خیام در دربار پادشاه زندگی کند و از فرط سیری بر پوچی جهان اصرار کند. خارج از دربار باید فقط رنج‌نامه بنویسی. گو اینکه ما سال‌هاست که از مرحله‌ی رنج عبور کردیم و وارد مرحله درد شدیم. قرارِ خلقت بر این بود که انسان را در رنج بیافریند و نه درد. اما به حال همین است که هست.

حالا هم نیامدم که بنویسم. صرفا می‌خواهم مطمئن بشوم صفحه کلید کامپیوترم هنوز کار می‌کند و من هنوز می‌توانم فارسی تایپ کنم. وگرنه نه حوصله‌ی ناله کردن هست و نه تراوش امید واهی. دشمن سرسخت جملات انگیزشی‌ای شده‌ام که خودم یک روز صادرکننده‌شان بوده‌ام. ته هر تونل سیاه بالاخره یک روزنه‌ی نور ظاهر می‌شود. تاریک‌ترین ساعت شب، لحظات دم سحر است. یا بدتر از همه چیز: این نیز بگذرد. جانانم، تنها چیزی که دارد می‌گذرد عمر و لطافت ماست. پس خاک بر سر همه‌ی جملات انگیزشی.

از اینکه به زبان بیاورم ناامیدم، می‌ترسم. انگار امید آخرین طنابی باشد که من را از خشتک آویزان کرده باشد و بترسم که پاره بشود و پاره بشوم. بینش درست و حسابی از شرایط هم ندارم که بتوانم حدس بزنم آخرش به کجا می‌رسم. احتمالا آدم‌هایی که مسلط به اوضاع هستند، امید هم دارند. لابد امید و بینش متصل به هم هستند.

این روزها بیشتر خیال‌پردازی می‌کنم. وقتی می‌گویم خیال‌پردازی شما فکرتان نرود سمت جت شخصی و ویلا و خاویار و این‌ها. خیال در حد این‌که توی آپارتمانم سمت ده‌ونک زندگی آرام و تمیزی دارم و هفته‌ای یکی دو بار سر می‌زنم به پدر و مادرم و بزرگترین دغدغه‌ام این است که وقتی می‌روم مسافرت کی به خرزهره‌های توی باغچه آب بدهد. در این حد. خیال به مثابه پنجره‌های بزرگ در دیوارهای سنگی.

خلاصه این‌که گاهی وقت‌ها نشان ندادن آن گراز بدریخت از عبادت هم بالاتر است. اجازه بدهم آن‌هایی که بینش دارند حرف بزنند و بنویسند. آن‌ها که صدایشان بلندتر و کلفت‌تر است. آن‌هایی صاحب میکروفون‌اند. من هم هر از چند گاهی می‌آیم و از خاطرات روزهایم می‌نویسم. یک طوری که انگار من شهروند سوئیس هستم و از فرط رفاه آمار خودکشی‌مان در صدر جدول است. یک طوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. وگرنه من آدم بی‌بینشی هستم که لای هزار تریبون گرفتار آمده‌ام و راه را گم کرده‌ام. حقیقت هم از لای دستان این هزار تریبون آن‌قدر دست به دست و چرک شده که سفیدی‌اش دیگر دیده نمی‌شود. تنها حقیقت غیر قابل کتمان خونی است که ریخته شده. بقیه ماجرا حاشیه است.

3 فکر می‌کنند “۴۹۱

  1. با همه ی علاقه ای که بهتون و به نوشته هاتون دارم باید بگم ننوشتن از این روزها و در این روزها با هر دلیل و با هر توجیهی اشتباهی جبران ناپذیر است، نگذارید طوری شود که بتوانند این روزها و این وقاحت ها را انکار کنند، به هر زبانی باید بنویسیم. در هر قالبی در هر جمله ای با بینش یا بی بینش ، به هر حال هرکداممان یکسری اندوخته ها و تجربیات و برداشت ها داریم همانها را باید نوشت و نگذاشت فراموش شود که اگر فراموش شود بارها و بارها بازهم با ما همانها را تکرار خواهند کرد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.