۴۹۴

جانانم! بیا فرض کنیم که هیچ اتفاقی نیفتاده و همه چیز همان‌طور است که بوده. لااقل بیا امشب را این‌طور بگذرانیم. می‌ترسم این تک شاخه گل نسترنی که داریم هم زیر چکمه‌ی حوادث له شود و ما بمانیم و فقدان عشق. همان فضیلت برتری که سال‌هاست با خون دل در نهان‌خانه‌ی دل به نور دیده‌ات زنده نگه داشته‌ام. اصلا بیا به گذشته‌های درخشان فکر کنیم. مرورشان کنیم و به سادگی‌شان بخندیم.

مثلا بیا به آن روزی فکر کنیم که رفتیم برای گرفتن گواهینامه رانندگی. گفتند برویم خیابان فلان، پلاک فلان، طبقه چهارم. برای معاینه‌ی چشم. رفتیم. نفسم برید تا رسیدم بالا. اگر به من بود که همان طبقه‌ی اول می‌ماندم و فقط بقیه را تشویق می‌کردم به بالا رفتن. اما این تو بودی که هلم دادی و بردی بالا. کلا فتح قله را دوست داری. برخلاف من که آرمانم داشتن یک قهوه‌خانه‌ است پای کوه. چای و املت و بربری بدهم به دست مردمی که مثل تو بودند و طالب فتح قله. به هر حال رسیدیم طبقه‌ی چهارم. مطب چشم‌پزشکی بیشتر شبیه کلینیکی بود که جنین را غیرقانونی سقط می‌کنند. فرسوده و آلوده. شیشه‌‌ی پنجره‌اش قدِ گوشِ یک فیل بالغ، شکسته بود و سوز می‌آمد داخل. دکتر کروات صورتی زده بود و کلاه پشمی شهریار را سر کرده بود. همه چیز سورآل بود. با چشم‌هایمان  و توی دلمان بهش خندیدم. دکتر نشاندم روی صندلی و تابلوی آویزان به دیوار روبرو را نشانم داد و گفت کلمه‌های روی آن را بخوان.  هر کلمه‌ای را که می‌خواندم، تشویقم می‌کرد. آفرین. باریکلا. دمت گرم. من هم که بنده‌ی نظام تشویقم. متوهم شدم که از عقاب هم تیزبین‌ترم. گواهی را مهر کرد و پولش را گرفت و خلاص. خندیدی و گفتی که نصف حرف‌های روی دیوار را اشتباه حدس زدی. گفتی که دچار توهم تشویقم. تا به دیوار نزدیک نشدی نمی‌دانی چقدر راستی و چقدر کجی.  

جانانم! عشق، این گونه‌ی نادر از فضیلت که مظلومانه رو به انقراض است. این جمله نعل به نعل مال توست. روزی که از آن بالا شهر را نگاه می‌کردی. می‌گفتی که در فراق عشق، اولین چیزی که فراموش می‌شود خودمان هستیم. حتی وقتی جلوی آینه می‌ایستیم، تصویرمان دیگر ادای ما را درنمی‌آورد و نمی‌شناسدمان. می‌گفتی عشق بوی عود می‌دهد. عود که می‌گفتی یاد خانه‌ی عمویم می‌افتادم. دیوار گچی اتاق نشیمن‌شان یک ترک اریب داشت که شمال غرب را وصل می‌کرد به جنوب شرق. دم غروب عود روشن می‌کردند و دمش را فرو می‌کردند داخل ترک. تا صبح می‌سوخت و بویش می‌نشست روی حافظه‌مان برای چنین روزهایی. که من و تو وقتی روی سرٍ شهر نشسته‌ایم و تماشایش می‌کنیم، یادش بیفتیم. دود عود یادت هست؟ درست مثل یک آدم ظریف است با پوست خاکستری که از شمال تا جنوب می‌رقصد. اگر خانه‌ای آتش بگیرد، اولین چیزی که لای شعله‌ها محو می‌شود این رقص ظریف است. جانانم! یعنی ممکن است عود خانه‌ای را آتش بزند؟

جانانم! عشق، این فضیلت برتر. سال‌ها مزاح می‌کردند که تا حالا شاش‌ات نگرفته تا عاشقی از یادت برود. می‌بینی؟ می‌بینی چه می‌کنند با این فضیلت برتر؟ البته حق دارند. از کسی که در خانه یک شاخه نسترن و یک جلد کتاب  نگه نمی‌دارد چه انتظاری داری؟ آدمی که پنجره‌اش نور آفتاب نمی‌گیرد. کسی که شیشه‌‌ی پنجره‌اش قدِ گوشِ یک  فیل بالغ شکسته باشد و سوز سرما، دود عود را با خود ببرد بیرون، از چهره‌ی آبی عشق چه می‌داند؟ فقدان عشق را فقط با ظلم می‌شود پر کرد. همان سیاهی روی سفیدی مینای دندان.

جانانم! امشب‌مان رو به پایان است. فرض کردیم که هیچ اتفاقی نیفتاده است و همه چیز همان است که قبلا بوده. دوباره باید گلدان نسترن را کول کنیم و ببریم توی پستو تا نکند نور حقایقٍ فردا صبح بسوزاندش. باید خودِ خودم را که فقط جلوی آینه‌ی تو ظاهر می‌شود هم کنار آن گلدان نسترن قایم کنم. جایی توی پستوی قلب تو. نور آفتاب که زد نه من هستم و نه گلدان. اما تو باش.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.