دویست و سی و یک

پدربزرگم دکان عطاری داشت. همه چیز هم می‌فروخت. از عرق خارشتر بگیرید تا تخم اژدها جهت تقویت قوای جنسی. وسط همه‌ی این خرت و پرت‌ها  یک مدل خاصی از قرص نعناع هم داشت که بهش می‌گفتند فِتِرمه. فترمه‌ها را ریخته بود توی یک ظرف شیشه‌ای و رویش نوشته بود دانه‌ای دو ریال. شیشه را می‌گذاشت کنار پیاده‌رو، دور از دید و دسترس خودش. که اگر یک بچه‌ای رد شد و دلش خواست و پول نداشت، با خیال راحت بتواند یکی از آن‌ها را کش برود و کیف کند. به هر حال فروش فترمه‌های دوریالی سود دنیوی نداشت اما دزدیده شدن و خوشحال شدن بچه‌ها برایش سود اخروی داشت. خیلی سعی کردم تا این داستان اخلاقی را ربط بدهم به حرفی که می‌خواهم بزنم. اما حیف که نشد. خواستم بگویم اول از همه این‌که دزدی غیراخلاقی است. چه فترمه‌های پدربزرگ من و چه نوشته‌های دیگران. اما خب. اخلاقیات تا وقتی معتبر است که شکم یا مغز آدم پر باشد. وقتی که یکی از این دوتا خالی شد، آدم چاره‌ای ندارد الا دزدی. با شکم خالی فترمه می‌دزدند و با مغز خالی نوشته‌های دیگران را بدون ذکر اسم. ماجرای فترمه به من مربوط نمی‌شود. اما دزدی مطلب چرا. لطفا مطالب را بدون ذکر اسم نویسنده نشر ندهید. کار زشتی است. اما دزدها که اصولا حرف گوش نمی‌دهند و کار خودشان را می‌کنند. پس لااقل اگر مطلب می‌دزدید، آن را در جای مناسب نشر دهید. چند روز پیش یک مطلب مزخرف نوشتم که بیایید یک جزیره بخریم توی برزیل و مملکتی برای خودمان آن‌جا راه بیاندازیم. فقط صرف خنده. تا حالا سه نفر را پیدا کرده‌ام که آن را توی لینکداین و بدون ذکر نام  نویسنده نوشته‌اند. یعنی کسی تا حالا به این سه نفر آدم قشنگ نگفته که لینکدین با فیسبوک فرق دارد و کاربردشان یکی نیست؟ آن‌جا همه چیز قرار است جدی باشد و همه، جدی به همه چیز نگاه می‌کنند. این‌قدر جدی که حتی یکی کامنت گذاشته و از دزد اجازه خواسته که این طرح را به وزارت علوم و تحقیقات ببرد و بودجه بگیرد تا درباره‌ِ آن تحقیقات میدانی به عمل بیاورند. این‌قدر جدی. 

محصولات فرهنگی را ندزدیم. اگر هم دزدیدیم جای درست مصرف کنیم. تا لااقل لینکدین و این‌طور جاها را به گند نکشیم. خب؟

عکس هم که نمای یکی از سارقین فترمه است.

دویست و سی

هشت ماه پیش جنب شرکت‌مان یک خانه‌ی سالمندان ساخته‌‌اند.  آن‌قدر جنب‌مان است که اگر سرم را چهار درجه به سمت شرق بچرخانم، صورت نگهبان دم درش را با جزئیات می‌توانم بببینم. جوان‌ترین مشتری‌اش بیش از نود و پنج سال سن دارد. همین باعث شده که حضرت عزرائیل یک پایش درگاه ملکوتی باشد و یک پایش جنب ما. هفته‌ای چند بار آمبولانس‌ها آژیرکشان حمله می‌کنند به آن‌جا و یک یا چند نفر را برای همیشه با خودشان می‌برند. بیشتر از این‌که خانه‌ی سالمندان باشد، لابی جهان آخرت است. همین حضور دائمی حضرت اجل پشت پنجره‌ی اتاقم، فضای این‌جا را هیچکاک‌طور و امنیتی کرده. هفته‌ای چند بار با خداوند متعال تجدید میثاق می‌کنم و سعی‌ام بر این است تا سطح گناهانم را در حد کودکان نابالغ پائین نگه دارم. به هر حال نمای ساختمان شرکت ما و آن‌جا را خیلی شبیه به هم ساخته‌اند و مطابق احادیث معتبر، فرشتگان دربار گاهی ممکن است مرتکب اشتباه سهوی بشوند.  هیچ دوست ندارم اگر آن حضرت شماره‌ی پلاک را اشتباه آمد، با باری سنگین از معصیت از این جهانِ فانی رخت بربندم. راست گفته‌اند که مرگ پشت همین پنجره است.

دویست و بیست و نه

اسپیلبرگ کاندیدای بهترین کارگردان بود برای گلدن گلوب. شک ندارم که شب قبلش هم یک یادداشت آماده کرده و گذاشته توی جیبش که اگر برنده شد، آن را پشت میکروفون بخواند. که مثلا در آن از همه تشکر کند و بگوید رمز موفقیتش توکل به خدا بوده و کمک والدین و این‌ها. اما خب، برنده نشد و کاغذ یادداشت همان‌طور تا شده ماند ته جیب کتش. من فتیش این طور یادداشت‌های نخوانده را دارم.  یادداشت‌هایی که یک نفر آن را می‌نویسد تا سر وقت موعدش آن را بخواند. ولی وقت موعدش نمی‌آید. مثل نامه‌‌هایی که سربازها برای معشوق‌شان می‌نویسند و می‌گذارند توی جیب بغل‌شان. اما قبل از فرستادن، از غیب تیر می‌خورد توی همان جیب بغل و نامه و قلب طرف را شرحه‌شرحه می‌کند. این یادداشت‌ها برای آینده‌ی قشنگ نوشته شده‌اند. آینده‌ی قشنگی که هیچ‌وقت رخ نمی‌دهد. آینده‌ی قشنگی که اسپیلبرگ جایزه را بزند زیر بغلش. یا جنگ تمام شود و سرباز برسد به معشوقش. این یادداشت‌ها بعد از منقضی شدن‌شان، خواندنی‌تر هستند. راحت می‌شود فهمید که اگر حوادث جور دیگری رخ می‌دادند، دنیا چه شکلی می‌شد. همان واریانس واقعیت. در واقع شبیه به همان‌کاری که نقاش‌های غیر رئالیست می‌کنند. اما خب، این نامه‌ها همیشه پاره می‌شوند و نمی‌رسند به دست صاحب‌شان. بیچاره اسپیلبرگ. بیچاره سرباز عاشق. بیچاره فالاچی.

دویست و بیست و هشت

یک جزیره گذاشته‌اند برای فروش نزدیکی‌های برزیل. بیست میلیون دلار. با نرخ امروز ارز می‌شود حدود هشتاد و پنج میلیارد تومان. مساحتش طوری است که اگر کمی با هم مهربان باشیم، سه هزار نفری در آن می‌توانند با مسالمت زندگی کنند. یعنی سهم هر کسی می‌شود حدود سی میلیون تومان. به عبارت علمی‌تر می‌شود قیمت یک پراید. یعنی اگر همین سه هزار نفر رفیقِ فیس‌بوکی من، پراید‌ها‌یشان را بفروشند، می‌توانم جزیره را بخریم. 

خریدن جزیره مزایای زیادی دارد. به معنای کلمه مستقل می‌شویم. دولت و حکومت خودمان را راه می‌اندازیم. با قانون و مدنیتی که دل‌مان می‌خواهد. یک پرچم قشنگ با گل و بلبل طراحی می‌کنیم و یک اسم خوب برای قلمرومان انتخاب می‌کنیم. مثلا جمهوری دموکراتیک فلان. خودمان مدینه‌ی فاضله‌مان را از نقطه‌ی صفر شروع می‌کنیم به ساختن. فقط این وسط یک ایراد جزئی وجود دارد. پیدا کردن سه‌هزار نفر آدم که آب‌شان توی یک جوی برود کار نشدنی است. ما هنوز سر رنگِ ماست با هم به تفاهم نرسیده‌ایم چه برسد به خریدن یک جزیره و تاسیس جامعه‌ی مدنی به شیوه‌ی مدنی. 

اما اگر یک روزی این آرزو محقق شد، سربازان مدینه‌ی فاضله را مجبور می‌کنیم که تک‌شاخ صورتی ببندند سر تفنگ‌شان و خودشان و تفنگ‌شان را مثل تک‌شاخ‌ها بسپرند به افسانه‌ها.

دویست و بیست و هفت

سرما خورده‌ام و دماغم به کل بسته شده و از دهان نفس می‌کشم. درست مثل لوله‌ی پولیکایی که آن را با خمیر‌بازی پر کرده باشند. هیچ هوایی از دماغم تردد نمی‌کند و هیچ نفسی فرو نمی‌رود تا ممدّ حیات باشد و برآمدنش مفرّح ذات (سلام سعدی). تودماغی هم حرف می‌زنم. طوری که هر بار حس می‌کنم امیرقاسمی مشغول صحبت کردن است. بدتر از همه این است که دائم سر دوراهی‌ام. حرف بزنم یا نفس بکشم. غذا بخورم یا نفس بکشم. آب بخورم یا نفس بکشم. فحش بدهم یا نفس بکشم. البته در بیشتر مواقع مجبورم نفس بکشم و همین باعث شده فعالیت‌های انسانی‌ام کلا متوقف شوند و مثل یک بوته‌ی خرزهره، تنها کار مفیدم تنفس باشد. قسمت شرم‌آور ماجرا این‌جاست که تازه به این درک رسیده‌ام که حیاتم متصل است به این دو سوراخ دماغ. چطور به مایی که حیات و ممات‌مان وصل است به دو سوراخ زشت و تاریک، مدال اشرفیت داده‌اند؟