پدربزرگم که فوت شد پانزده سالم بود. پدر و مادرم برای مراسم خاکسپاری رفتند رامهرمز. دو روز خانه در اختیارم بود. پژمان را گفتم بیاید پیشم تا تنها نباشم. چهار تا نوار ویدیو هم آورد باخودش تا عیشمان تکمیل شود. ته یکی از نوارها، یک فیلم کوتاه بود که گمان کنم مال میخالکوف بود. زن و مردی بودند که یک شب بارانی توی اتاق خوابشان میخواستند به هم گره بخورند. من و پژمان هم خیلی مشتاق بودیم تا گره خوردنشان را ببینیم. اما همان دقیقهی اول فیلم صدای یک جیرجیرک آمد. مرد روزنامهی روی پاتختی را برداشت تا بکشدش. اما هر کاری کرد پیدایش نکرد. همهی کمدها را ریخت بیرون. لباسهای توی کشو را دانه به دانه پخش کرد روی زمین. فرش را جمع کرد. زوارِ در را جر داد و لای آن را گشت. رادیوی لامپی را از پنجره انداخت بیرون. کل فیلم همینطور گذشت. یک زن و مرد عصبی که دنبال جیرجیرک میگشتند. تا بالاخره صبح شد. باران هم قطع شد. زن و مرد با حال نزار و موهای آشفته و اتاقی که انگار چهار تن دینامیت در آن منفجر شده بود. من و پژمان هم ناامیدتر از زن و مرد، تیتراژ آخر فیلم را با ناباوری نگاه میکردیم و فحش میدادیم به کارگردانی که احتمالا میخالکوف بود.
امروز بعد از هزار سال یاد آن افتادم. شاید به خاطر صدای جیرجیر داشبورد ماشینم. فکر کردم لابد منظور میخالکوف این بوده که گاهی وقتها یک چیزی مثل جیرجیرک توی سر آدم قایم میشود و نمیشود دیدش. فقط صدای جیرجیر دائم آن است که آدم را پریشان میکند. آنقدر روان آدم را شخم میزند که همهی زندگیاش را رها میکند و میافتد پی آن صدا تا پیدایش کند. درست مثل خار کف دست که دیده نمیشود اما آدم را به ستوه در میآورد. آخرش هم آدم نمیفهمد که این جیرجیر از کجای سرش میزند بیرون. بعد هم میشود مثل همان زن و مرد. شب قشنگ بارانی تمام میشود. به هم گره نمیخورند. فقط حال پریشان برایش باقی میماند. دردهای ناپیدایی که هیچ وقت منشاشان پیدا نمیشود. لابد منظور میخالکوف یا حالا هر کسی که فیلم را ساخته همین بوده. اگر غیر از این است، حتما آزار داشته و میخواسته حال من و پژمان را بگیرد.
بایگانی ماهیانه: فروردین ۱۳۹۷
دویست و چهل و هشت
امروز با همکار برزیلیام ناهار خوردم. حرفمان از عکاسی شروع شد. بعد رفتیم سر و وقت اینستاگرام و عکسهای همدیگر را شخم زدیم. بعد من اکانت هدی رستمی را بهش دادم. رفت عکسهای هدی را هم شخم زد. بعد هم عکسهای “اوریدی ایران” را نشانش دادم. گهگیجه گرفت و کم مانده بود تشنج کند. یک عکس نشانم داد که چهار زن چادری بودند و از کل بدنشان فقط نوک دماغشان مثل آنتنِ خاور زده بود بیرون. بعد یک عکس از هدی نشانم داد که خیلی شیک و قشنگ نشسته بود توی کافه، کنار پنجره و موهای پریشانش را سپرده بود به نور اریب آفتاب. بعد هم گفت بالاخره آدمهای شما چطوری لباس میپوشند؟ بهش گفتم ما شرقیها برخلاف شما خیلی پیچیده هستیم. برای اینکه بیشتر گیجش کنم، عکسهای فرزاد و شمیم را نشانش دادم. یک عکس از شمیم بهش که توی اداره داشت زونکنها را جابجا میکرد. فرزاد عکس را بیهوا گرفته بود. مانتو و مقنعهی سرمهای تنش بود. بیآرایش. بعد هم یک عکس دیگر نشانش دادم مال همین دو ماه پیش که با هم رفته بودیم میدان تجریش. شمیم تا خرخره آرایش کرده بود. به رفیق برزیلیام گفتم که این همان شمیم است. فرزاد هم یک تیشرت تنگ پوشیده بود که نوک میمیهایش قلمبه زده بود بیرون. اگر با این لباس میرفت سرکار، بلاشک تا ظهر بیشتر آنجا دوام نمیآورد. بهش گفتم این لباس میدان تجریش ماست. بعد هم گفتم که تئوری دنیاهای موازی را از روی زندگی ما گرفتهاند. ما در طول یک روز در چند دنیای موازی که هیچوقت هم قرار نیست به هم برسند، زندگی میکنیم. مجبوریم که اینطور باشیم. لباس محل کارمان با لباس کافهی ما هیچ سنخیتی ندارد. اصلا از روی لباس آدمها راحت میشود فهمید که از کجا آمدهاند و کجا میخواهند بروند و کلا آمدنشان بهر چه است. بهش گفتم درون خانهی ما ایرانیها عموما هیچ شباهتی به کوچه و خیابان ندارد. اساسا در ورودی خانهها حکم وسیلهای را دارند که آدم با آن طیطریق میکند و از یک دنیا به دنیای دیگر میرود. دنیاهایی که نه قوانینشان یکی است، نه فکرهای شناور توی هوا و نه حتی نوشیدنیها و کانالهای تلویزیونش.
رفیق برزیلیام هیچ حالیاش نشد منظور من را. ساندویچش را خورد و فقط گفت این هدی چقدر قشنگ است. کلا برزیلیها موجودات خوشحالی هستند که یک دنیا بیشتر ندارند و درون و بیرونشان مثل هم است. برخلاف ما که کلا مجبوریم بیشتر عمرمان در فاز انکار سپری کنیم.
دویست و چهل و هفت
مصطفی!
هشت روز است که میخواهم بابت عید برایت چهار خط نوشته بنویسم. میخواستم یک چیزهایی بنویسم که قبلا نگفتهام برایت. اول خواستم از خرگوشهای ته حیاطمان بنویسم. همانهایی که زمستانها گم و گور میشوند و با بهار برمیگردند. خواستم بگویم که سر و کلهی اولین خرگوش توی حیاط پیدا شده. یعنی عید آمده. اما دیدم هزار بار اینها را برایت گفتهام. بعد آمدم از سفرهی هفت سینمان بنویسم. بگویم که سمنو را از فروشگاه ایرانی شهرمان خریدهام. روی بستهاش درشت نوشتهاند این سمنو برای خوردن نیست. یعنی احتمالا اصلا سمنو نیست. مثلا شاید پشکل چرخ شده باشد. اما چاره ای نداریم. یا مثلا از سبزهها بنویسم. که گندمش را از ایران میآوریم و گمرک سه کشور را رد میکنند تا بالاخره برسند به دستمان. گندمهای خوشبختی هستند. سبزه شدن توی بشقاب ملامین، صد شرف دارد به حلیم شدن توی زودپز. اما همهی اینها را هزار نفر تا حالا نوشتهاند.
مصطفی!
حتی خواستم برایت از عیدی دادن بنویسم. اینکه خانه هر کسی که میرفتیم بسته به نزدیکی دل صاحبخانه به دل ما، همانقدر عیدی میگرفتیم. اصولا دلمان از بیست تومان ارزشگذاری میشد تا دویست تومان. خواستم بهت بگویم خمیر اسکناسها همه یکی است. اما بسته به نقش و نگاری که بانک مرکزی میاندازند روی آنها، ارزششان هفت آسمان عوض میشود. یکی میشود دویست تومانی و یکی بیست تومانی. درست مثل ما آدمها. گِل همهی ما یکی است. اما ببین روزگار چقدر ناعادلانه روی هر کداممان ارزش میگذارد. یکی میشود من و یکی میشود تو. اینها را هم هزار بار برایت گفتم.
مصطفی!
حتی دلم خواست دم سال نو نصیحتت کنم. کلا ما شرقیها نصیحت کردن و نصیحت شدن را دوست داریم. دائم دلمان میکشد تا سلایقمان را لقمه کنیم و به شکل موعظه بخورانیم به همدیگر. هر سال بعد از ترکیدن توپ سال نو، توی تلویزیون نصیحت میشویم تا رانندهی تاکسیای که آخر سال میخواهد ما را برساند خانه تا بنشینیم پای سفرهی هفت سین. کلا همهی ما پیامبرانی هستیم که دور هم جمع شدهایم و ناصح همدیگریم. خواستم من هم نصیحتت کنم. مثلا بهت بگویم که آجیل زیاد نخور. دور سوسیس و کالباس را خط بکش. میروی چالوس، سبقت غیرمجاز نگیر. از درخت نکش بالا. برای آیندهات برنامهریزی کن. عبادت کن. اما هزار بار همهی اینها را من و تلویزیون و آقای قرائتی بهت گفتهایم.
مصطفی!
خواستم برایت آرزوهای خوب بکنم. مثلا بگویم امیدوارم به همهی آرزوهایت برسی. بعد با خودم گفتم حتما خیلی از آرزوهای تو در تقابل با آرزوهای آدمهای دیگر است. بعد خواستم برایت آرزو کنم تا به تمام آرزوهایی که در تقابل با دیگران نیست، برسی. بعد دیدم اصلا همچین آرزویی وجود ندارد. همهی آرزوها با هم در تقابلند. آرزوی سلامتی در تقابل با آرزوی پولدار شدن بعضی از پزشکان است. آرزوی صلح در تقابل با آرزوی قدرتمند شدن همهی سیاستمدارن است. آرزوی شادی در تقابل با آرزوی نوحهخوانهاست. حتی نمیتوانم آرزو کنم گوجهفرنگی و انار ساوه ارزان شود. پس از اینهم نمیتوانم بنویسم برایت.
مصطفی!
عید مثل عطسه است. آمدنش دست ما نیست. خودش میآید. بعد هم از سر عادت میگوییم عافیت باشد. با اینکه میدانیم هیچ تاثیر فیزیکی روی ما ندارد. میگوییم که حالمان خوب بشود. مثل جملهی عزیزم دوستت دارم. که آن هم هیچ اثر فیزیکی ندارد اما تا دلت بخواهم اثر شیمیایی و هورمونی دارد. شاید فقط همین لازم باشد. اینکه سال نو را بهت تبریک بگویم.
مصطفی!
نوروز مبارک!
نوروزتان مبارک.
دویست و چهل و شش
دو ماه پیش که ایران بودم، خدا با تهران شوخیاش گرفت و یک روز تمام برف بارید. شب همهی خانواده حبس شد توی خانه. درست مثل مسلمین گرفتار در شعب ابیطالب. برای اینکه حوصلهمان سرنرود شروع کردیم منچ بازی کردن و چای خوردن. بعد هم تختهنرد و چای. بعد هم بیستسوالی و چای. آخرشب هم نگار گیر داد که پانتومیم بازی کنیم با چای. پانتومیم بازی کردن خانوادهی ما از نظر تکنیک و کار تیمی، چیزی هم ردیف حمله چریکهای فرانسوی علیه نازیهاست. جدی، مصمم و با تکنیک بالا. یارکشی کردیم. کلمههای انتخابی اول ساده بودند. اگزوز لوانتور. گردن زرافه. آب دهان شتر زابلی. بعد به مرور سختترش میکنیم. کودتای نافرجام. شلوار شیخاجل. ایستگاه بعد، جوانمرد قصاب. هیچ کدام از دو تیم هم شکست نمیخورند. هیچ کلمهای نبود که حدس زده نشود. چون هر دو تیم تمام تلاشش را میکرد برای فهمیدن. هم آن کسی که اجرا میکرد و هم آن کسی که حدس میزد. با دست خالی. بیحرف. فقط تلاش برای فهمیدن. حتی یک جایی کلمهی اضمحلال را گرفتیم. آن را هم حدس زدیم. با اینکه کسی درست معنیاش را نمیدانست. اما میخواستیم به این فهم مشترک برسیم. خواستن، بزرگترین بخش رسیدن به جواب بود.
آخر شب من و نگار به این نتیجه رسیدیم که کاش آدمها چند واحد درس پانتومیم توی دانشگاه میگذراندند. تلاش برای فهمیدن طرف مقابل. اینکه یاد بگیریم تا بخواهیم دیگران را بفهمیم. کلماتِ توی ذهنشان را. عقایدشان. نگرششان را. به هر قیمتی که شده حرف تیم مقابلمان را بفهمیم. پانتومیم تمرین این خواستن است. چیزی که فقدانش خیلی ناجور حس میشود. اینکه نمیخواهیم بفهمیم آدمهای روبرویمان چه میخواهند.
شبهای برفی و غیربرفی پانتومیم بازی کنیم. شاید یاد بگیریم چطور بخواهیم تا همدیگر را بفهمیم. فهم، اولین قدم برای احترام گذاشتن به عقاید دیگران است. بیشتر دعواهای عقیدتی ما سر نفهمیمان است.
دویست و چهل و پنج
مادر جان سلام.
حالا که دارم این نامه را برای شما مینویسم چند ساعتی مانده به روز هشتم مارچ. روز زن. دو روزی هم مانده به نوزدهم جمادیالثانی. باز هم روز زن و روز مادر. درست نمیدانم چرا تقویم شمسی این قدر کم لطفی کرده و هیچ روزی برای شما در نظر نگرفته است. به هر حال مهم هم نیست. آنقدر دنیای سیاست سایهی سیاهش را روی این دو روز پهن کرده است که هیچ کس حواسش به خودِ شما نیست.
مادر جان
برای من روز زن، روز مادر، روز پرستار، روز معلم، روز عشق و همهی مناسبتهای خوب دیگر تلاقی کرده است با روز تولد شما. که آن هم نزدیک است. این موضوع اصلا هم تصادفی نیست. به هر حال هر جهانی مرکزی دارد و مرکز جهان من، شمایید.
مادر جان
خاطرتان هست که قدیمها بابت همین مناسبتها برایتان کادو میخریدم؟ دو بار برایتان روسری خریدم. اگر اشتباه نکنم یک بار روسری حریر قرمز و یک بار هم سبز یشمی. هنوز هم معتقدم که این دو رنگ به شما میآید. اما هیچ حواسم نبود که کلا روسری به شما نمیآید. اصلا روسری بدترین هدیه برای شماست. انگار که آدم به قناری، قفس کادو بدهد. امیدوارم من را ببخشید.
مادر جان
اگر طبقهی دوم کتابخانه را نگاه کنید، دو جلد کتابِ پدرخوانده را میبینید که سالها پیش برایتان امضا کردهام و بهتان کادو دادهام. یک طبقه بالاتر از آن هم یک جلد کتاب آشپزی رزا منتظمی هم هست. آن را هم گمان کنم من برایتان خریدهام و بهتان هدیه دادهام. بابت این هدیهها هم من را ببخشید و آن را بگذارید به حساب ندانستنم. حالا دیگر میدانم که پیامِ هدیه از خودِ هدیه مهمتر است. من سالهاست که به هیچ زنی کتاب آشپزی یا پدرخوانده هدیه ندادهام.
مادر جان
نمیدانم این همه سال چرا به جای کادو یک بار برایتان آشپزی نکردم. به جای اینکه بهتان کتاب آشپزی کادو بدهم. اصلا چرا هر سیصد و شصت پنج روز را برایتان آشپزی نکردم؟ پیام کادو از خود کادو مهمتر است. مگر نه؟ چرا مرز وظایف و شرح خدمات زن و مرد را توی خانه ویران نکردم؟ چه کادویی بهتراز این؟ امیدوارم بابت این هم من را ببخشید.
مادرجان
چرا هیچوقت به شما یک آینهی قدی با قاب نقره و فیروزه هدیه ندادم؟ یک آینهی بزرگ و شفاف که خودتان را به یادتان بیاورد و زیباییتان را هر روز به شما هدیه بدهد؟ بهتر از این نیست که به شما روسری حریر بدهم و زیباییتان را مخفی کنم؟ بابت اینهم امیدوارم من را ببخشید.
مادر جان
خوب که فکرش را میکنم، میبینم کل حرفهایم را میتوانم در یک ببخشید بزرگ خلاصه کنم. بابت چیزهایی که بالا گفتم. بابت اینکه شکل محبت کردنم هم مردانه بوده. برای اینکه روزتان را در تقویم شمسی نگذاشتیم. برای اینکه هیچوقت جلوی رویتان اعتراف نکردیم که زن بودن در این دنیا چقدر شجاعت میخواهد. مادر بودن چقدر سخت است. هیچ وقت اعتراف نکردم که فارغ از سن و سالم، هر بار که جلویتان میایستم، تازه میفهمم چقدر هنوز بچهام. هیچ وقت بهت نگفتم که هیچ وقت پیر نمیشوی و من هیچ وقت بزرگ نمیشوم. بابت همهی این نگفتنها، من را ببخشید.
مادر جان
هشتم مارس و نوزدهم جمادیالثانی را بیخیال. خودِ تو مهمی. تمام روزهای تقویم را به نام تو ضربدر میزنم. بعضی چیزها را باید بلند و در جمع گفت. مثل دوستت دارم. مثل بوسیدن. مثل عذرخواستن. امیدوارم هر سه را از من قبول کنید.
دویست و چهل و چهار
هشت سال پیش یک همکار آمریکایی جوان داشتم که اسمش هانتر بود. همان شکارچی. بیشتر از دو متر قد داشت و از هیچ دری بدون تعظیم کردن نمیتوانست رد شود. دو سال با هم کار کردیم. یک روز صبح یکهو نامهی استعفایش را گذاشت روی میز رئیس و گفت از فردا نمیآید سرکار. خلاص. آن هم وسط رکود اقتصادی آن سالها که همه لیس به کفش رئیسهایشان میزند تا اخراج نشوند. ظهرش هم با هم رفتیم ناهارِ خداحافظی بخوریم. من و شکارچی. بردمش رستوران ایرانی. تنها رفیق آمریکاییام بود که از دوغ و فسنجان هراسی نداشت و دولپی آنها را میخورد. سر میز غذا ازش پرسیدم که چرا داری میری؟ نمیترسی کار گیرت نیاید؟ گفت میخواهد تا جوان است، پیاده تمام مسیر آپالاچین را برود. همان راه مالروی جنگلی که از چهارده ایالت رد میشود. دو ماه تمام پیادهروی. بعد هم میخواهد تمام مسیر جادهی شصت و شش را براند. شرق تا غرب آمریکا. بعد هم چند تا برنامهی دیگر برایم ریسه کرد. گفت خیلی هم از گشنگی نمیترسد. دیدن را به سیر بودن ترجیح میدهد.
شکارچی من را یاد پدرم میانداخت. پدرم معتقد است که آدم باید عرض زندگی را تجربه کند نه طولش را. طول زندگی یک فرآیند فلوچارتی و ملالآور است که همه آن راخواهناخواه تجربه میکنند. همان اتفاقات روتینی که از تولد شروع میشود و مثلا قرار است به مرگ ختم شود. همان نگاهی که دینها به زندگی آدم دارند. رسیدن از مبدا به مقصد. همان پلههایی که ما عوام اسمش را گذاشتهایم پیشرفت و ترقی. اما عرض زندگی همان اتفاقاتی است که معنا میدهد به طول آن. همان چیزی که هیچ کس از آن حرف نمیزند. درست مثل بالهای عریض هواپیما که بدون آنها پرواز بیمعنی است. این حرفها را با فلاکت ترجمه کردم به انگیسی برای شکارچی. حرف زدن و ترجمه کردن و چلوکباب خوردن به شکل همزمان کار دشواری است. اما حتما فهمیده منظورم را. چون خودش داشت عرض زندگی را عملا تجربه میکرد. نه مثل من که بر خلاف حرفها و ظاهر آوانگاردم، درونِ دگماتیکی دارم.
گمان کنم این بزرگترین مسئولیت روی دوش پدر و مادرهاست. اینکه بچههایشان را هل بدهند سمت عرض زندگی و نه طول آن. یا لااقل سمت طول آن هلشان ندهند. جامعه درست مثل اسبهای بارکش، روی چشم آدمها، چشمبند میگذارد. که فقط جلویش را نگاه کند. نه چپ و نه راست. فقط طول راه را ببینید. خوشبه حال آدمهایی که معتاد عادتهای جامعه نمیشوند. خوشبهحال شکارچی.