سه ساعت تمام تلاش کردم و آفتاب بالانس زدم تا سوار موج احساسات بشوم و در باب شب یلدا و انار و هندوانه و حضرت و غیره حرف جدیدی بنویسم. اما چیزی پیدا نکردم. لامصب این شب فقط یک دقیقه طولانیتر از شب قبل و بعدش است اما آدمها تا فیهاخالدون از آن طوری نوشتهاند که انگار هزار دقیقه طولانیتر است. هیچ نگفتهای برای احدالناسی باقی نمانده است. عکس انار و هندوانه و جلد حافظ هم ندارم. کلا چیز مرتبطی ندارم الا یک عکس پرسنلی از یلدا ابتهاج که آن هم درد من را دوا نمیکند (سلام هایده). کلا خاک تمام زوایای این شب را به توبره کشیدهاند. شاید تنها چیزی که تکرار میشود اما تکراری نمیشود، دور هم بودن این شب است. دور هم بودن خانواده. که آن هم به لطف حکومت عزیزمان، خاکش به توبره کشیده شده است و تبدیل شده به دور از هم بودن خانواده. هر خانواده لااقل یک نفر عضو غایب دارد که یک جای دور روی این کرهی خاکی، خودش به تنهایی باید یلدا را سپری کند. این دقیقا همان زاویهای است که هر چقدر از آن بنویسیم، باز هم تکراری نمیشود. شدهایم مثل گوشت آن چهار پرنده که ابراهیم ذبحشان کرد و روی چند کوه دور از هم پخش کرد. پخش شدیم دور جهان. حالا انار به دست ماندهایم که کی به اذن خداوند قرار است زنده شویم و نزد ابراهیم برگردیم. چه کلاغ باشیم، چه طاووس، چه خروس و چه اردک. ما همه منتظر رستاخیزیم. تکرار مکرراتیم.
بایگانی ماهیانه: دی ۱۳۹۸
۳۸۵
یک قاطر چموش درون دارم که گاهیوقتها ویار نوشتن میافتد به جانش و جفتک میاندازد. حتی روزهایی مثل امروز که به اندازه یک دانه خردل هم حرفی برای گفتن ندارم. این ناتوانی در نوشتن، لابد برمیگردد به سبک و سیاق زندگی کارمندیام که مثل نوار قلب متوفی، خط راست است. مثلا اگر جهادی بودم و داعش من را به خدمت گرفته بود، حتما خیلی حرف برای نوشتن داشتم. اما الان فوقش بتوانم از ناهار دیروز بنویسم. اینکه رئیس بزرگ از آن سمت دنیا پرواز کرد و آمد اینجا و ناهار دعوتمان کرد. بابت کریسمس و سال نو و قدردانی از کارمندان خدوم شرکت. همه از ساختمان شرکت زدیم بیرون و مثل لشکر مورچههای پشت سر ملکه، قطار شدیم پشت سر رئیس و رفتیم رستوران هندی. نشستیم دور یک میز دراز و بریانی خوردیم و با هم شوخیهای کارمندپسند و محافظهکارانه کردیم. موضوع بحث خط و ربط مشخصی نداشت و مثل یک سگ هار که تشنج کرده باشد، از این شاخه به آن شاخه میپرید. هیجانانگیزترین بخش ماجرا این بود که ناتاشا کنار من نشسته بود. تازه فهمیدم که ناتاشا علاوه بر پرحرفی ملالانگیزش، از دستهایش هم زیاد برای حرف زدن استفاده میکند. درست مثل مهماندارهای هواپیما بود که میخواست درهای خروج اضطراری را به ما نشان بدهد. مخصوصا وقتی میخواست خاطرهی صخرهنوردیاش را تعریف کند و چند بار، دستش تا کتف فرو رفت توی کاسهی بریانی من. همینقدر هیجان انگیز.
یا مثلا رئیسم افسار خر ِ بحث را کشید و برد سمت دورهمیهایی خانوادگیشان. اینکه سالی یک بار، تمام فامیل توی باغوحش شهر جمع میشوند. عموی رئیسم مربی گوریلهای باغوحش بوده. همین هم دلیلی شده برای اینکه هر سال آنجا دور هم جمع شوند و از لپ و لب همدیگر ماچ و بوس بگیرند و با خودشان و گوریلها صله ارحام به جا بیاورند و عکس یادگاری بگیرند. آنجا که رئیسم گفت توی تمام عکسهای خانوادگیشان گوریل هم حضور دارد، طاقت من تمام شد و بریانی پرید توی گلویم و از فرط خنده از دماغم زد بیرون. همینقدر هیجان انگیز.
یا مثلا موقع غذا، دائم توی سایت سیانان دنبال خبرهای جدید استیضاح ترامپ میگشتم. ما مهاجرها باید حرص چند رئیسجمهور را بخوریم. روحانی. ترامپ. تازه من بابت کراش مخفیانهای که روی ژولیت بینوش دارم، همیشه حرص رئیسجمهور فرانسه را هم میخورم. ژولیت عزیزم. آنقدر سرم توی ترامپ و استیضاحش بود که رئیسم شاکی شد و گفت بیخیال استیضاح، بریونیات سرد شد. خواستم بگویم ما شرقیها همیشه یک ماجرایی داریم که چایی و کلهپاچه و بریونی و گاهی وقتها حتی جسدمان بابت آن سرد بشود. اما نگفتم. ترسیدم اخراجم کند. تحمل این هیجان آخر را ندارد.
نهایتا اینکه، حرفی برای گفتن ندارم. این قاطر چموش درون است که ماجرا را ول نمیکند.
۳۸۴
چند روز پیش ایزد متعال شهر ما را با سیبری اشتباه گرفته بود و هوا را بس ناجوانمردانه سرد کرده بود. زمهریر. باد و باران و ابرهای کلفت خاکستری. وضعیت جوی طوری بود که میتوانست امید به زندگی را مثل آبِ درون انگور تبخیر و آدم را تبدیل کند به کشمش. تنها سلاح مبارزه با این فرآیند کشمشی، رفتن به کافه بود. همان کاری که من کردم. کافهچی یک منوی دراز گذاشت جلوم. بعد هم زل زد بهم که یعنی بجنب انتخاب کن. من همیشه از انتخابهای زیاد متنفرم. در واقع ساختار ذهنی من بیشتر متمایل به اجبار است تا اختیار. وضعیت “همینه که هست” و “نمیخوای نخواه” بیشتر به مذاقم میخورد تا وضعیت “دلت چی میکشه؟”. با دیدن منوی دراز، مغزم همان اولِ کار، گفت”روی من حساب نکن” و خودش را کشید کنار. همهی مسئولیت افتاد روی دوش انگشت اشارهام که مشغول لاس زدن با اسم نوشیدنیها بود و روی تن سفید منو، بالا و پائین میرفت. کافهچی که استیصالم را دید، گفت چطور چیزی میخوای؟ سرد؟ گرم؟ شیرین؟ تلخ؟ گازدار؟ گازساز؟ چی؟ بیشرف شرایط را پیچیدهتر کرد. انگار حالا دو تا منو گذاشته جلویم. نهایتا بیخیال شدم و انگشت اشارهام را از روی منو بلند کردم و کشیدمش سمت پنجره و بیرون را نشان دادم و گفتم: “جون بابات، بیخیال منو. یه چیزی بهم بده که مزخرف بودن وضعیت جوی بیرون رو بشوره و ببره. یه چیزی که خوشحالم کنه”. البته ترجمهی انگلیسیاش اندکی فرق داشت. کافه چی کمی فکر کرد. لبخند زد و گفت: “فهمیدم چی میخوای. شگفتزدهات میکنم”. و پنج دقیقه بعد با آوردن یک لیوان آبگوجهی ولرم، به معنی کلمه شگفتزدهام کرد. کافهچی با یک لیوان آبگوجه نشست روی کورسوی امیدم و ناامیدترم کرد. من ماندم و آسمان سیاه و هوای بس ناجوانمردانه سرد و خوشحالیای که بهش نرسیدم.
تقصیر خودم بود. عرضهی انتخاب نداشتم. در واقع درست نمیدانستم خواستهام چیست. چند وقت پیش محبوب نقل قول کرد از استاد فلان درسشان که گفته بود “اگر جواب درست و دقیق میخواهی، سوال درست و دقیق بپرس”. یا یک چیزی شبیه به این. دقیقا سرنوشت من و آبگوجهی ولرم هم سر همین جمله به هم پیوند خورد. در واقع احتمالا حتی آب گوجه هم بهتر از من خواسته و خوشحالیاش را میدانست. “عمر دست خداست، اما من رو سر نکش”. واضح و مشخص. لابد این هم یکی دیگر از نقصفنیهای من است. اینکه توان طرح پرسش درست برای رسیدن به خواستههای واقعیام را ندارم. در واقع خواستههایم را درست نمیشناسم. سوال غلط میپرسم و به جای چای گرم، آبگوجهی ولرم تحویل میگیرم. چند سال پیش با چند تا از همکارهایم رفته بودیم سر پروژه. آن روز هم هوا کشمشکنان بود. هر کداممان به اندازهی وسع و دانشمان به کائنات فحش دادیم. کافدار و افدار. بعد از انجام فریضهی فحاشی، ماتئو پرسید که اگر هیچ قید و بندی نداشتید و راه رسیدن به خوشحالی باز بود، چه کار میکردید؟ کدام راه را میرفتید؟ آن روز هم من بیجواب بودم. از خودم نتوانستم سوال درستی بپرسم تا ببینم خواستهام چیست. گمانم برای من، قدم اول بابت رسیدن به خوشحالی، پرسیدن سوال درست از خودم است. که به حمد خدا بلد نیستم.
همین است که بیشتر متمایل به اجبارم تا اختیار. زیر سایهی دیکتاتوری جایم را امنتر حس میکنم تا دموکراسی. منو دوست ندارم. چون درست سوال پرسیدن بلد نیستم. مخصوصا از خودم. اینکه چی دوست دارم و چی خوشحالم میکند؟ هوا سرد است لامصب.
۳۸۳
سال شصت و خوردهای اسبابکشی کردیم خانهی گلستان. بعد با پژمان رفیق شدم. بعد هم فهمیدیم که علاقهی مشترکمان گل کوچیک (و نه گل کوچک) است و روزی چهار ساعت توی خاک و خلهای اهواز دنبال توپ میدویدیم. همه چیز هم ساده برگزار میشد. توپ دوپوسته و چهارتا آجر بهمنی برای علم کردن دروازه. بابت هر پاس اشتباه هم، فوقش یک کرهخر یا یک اردنگی دوستانه رد و بدل میشد. اما چند ماه بعد تصمیم گرفتیم جدیتر به ماجرا نگاه کنیم. یک بار شبانه رفتیم دم ساختمان نیمهساختهی حویزاوی. یک شاخه میلگرد نمره دوازده دزدیدیم و آوردیم خانه. میخواستیم باهاش تیر دروازه درست کنیم. با ماژیک روی آن سایز زدیم و فردا صبح بردیم جلوی همان ساختمان نیمهساخته و با عجز و لابه اوستا را قانع کردیم تا با انبر برایمان برش بزند. بعد هم بیشتر عجز و لابه کردیم تا جوشش هم بزند. اوستا هم قبول کرد. تیر دروازهها را آوردیم خانه و رنگ زدیم. نارنجی. بعد هم رفتیم بازار کاوه و تور ماهیگیری خریدیم و دروازهها را توردار کردیم. شدیم صاحب یک جفت دروازهی استاندارد توردار نارنجی با میلگرد دزدی. بعد هم خیلی جدیتر از لالیگا، پیگیر فوتبال شدیم. با کوچه بالایی و پائینی مسابقه میدادیم. بابت هر پاس اشتباه، ناموس همدیگر را لکهدار میکردیم. آخر هر بازی هم خیلی مدنی به جان هم میافتادیم و همدیگر را کتک میزدیم. همه چیز جدی شده بود. چیزی که قرار بود کاملا غیرجدی باشد.
دقیقا همان ماجرایی که معتمد میگفت. چند روز پیش حرفمان رسید به وخامت وضع دنیا. اینکه گروهی از آدمها خیلی زندگی را جدی گرفتهاند و یادشان رفته که کل ماجرای خلقت اینقدر جدی نیست و نباید جدی گرفتش. کل داستان مثل یک دست بازی گل کوچیک (و نه گل کوچک) است با آجر قمی و فوق چند تا اردنگی ملو و ملایم. اما این گروه آدمهای حواسپرت وضعیت زندگی را از کوچههای خاکی گلستان کشاندهاند به باشگاههای انگلیس. بابت آن آدم میکشند. گاز میگیرند. لگد میزنند. میخواهند ماه و مریخ را تصرف کنند. هیچ کدامشان هم نمیداند ته بازی چه قرار است باشد. هیچ کدامشان هم هنوز به فرمول نامیرا بودن نرسیدهاند. صرفا علم و سیاست متوهمشان کرده و زمین منچ را با میدان جنگ اشتباه گرفتهاند. نتیجه هم همین باتلاقی شده که روزی قرار بوده دریاچه گهر باشد. همهی ما هم داریم هزینه آن را میدهیم. درست مثل کسی که توی استخر بشاشد و شنا کردن را برای بقیه کوفت کند. یا مثل اینکه آدم برود شیرپلا و به جای اینکه چادر بزند، تصمیم بگیرد تا یک آپارتمان چهار طبقه علم کند. آدم برای یک کوه رفتن که دهن خودش و باقی را سرویس نمیکند. شل کن برادر. چهار روز آمدیم که کوه و درخت و ابر را ببینیم و لیلای خودمان را پیدا کنیم و بعد هم هرولهکنان برگردیم لای خاکها. چرا شوخی سرتان نمیشود؟