یک قاطر چموش درون دارم که گاهیوقتها ویار نوشتن میافتد به جانش و جفتک میاندازد. حتی روزهایی مثل امروز که به اندازه یک دانه خردل هم حرفی برای گفتن ندارم. این ناتوانی در نوشتن، لابد برمیگردد به سبک و سیاق زندگی کارمندیام که مثل نوار قلب متوفی، خط راست است. مثلا اگر جهادی بودم و داعش من را به خدمت گرفته بود، حتما خیلی حرف برای نوشتن داشتم. اما الان فوقش بتوانم از ناهار دیروز بنویسم. اینکه رئیس بزرگ از آن سمت دنیا پرواز کرد و آمد اینجا و ناهار دعوتمان کرد. بابت کریسمس و سال نو و قدردانی از کارمندان خدوم شرکت. همه از ساختمان شرکت زدیم بیرون و مثل لشکر مورچههای پشت سر ملکه، قطار شدیم پشت سر رئیس و رفتیم رستوران هندی. نشستیم دور یک میز دراز و بریانی خوردیم و با هم شوخیهای کارمندپسند و محافظهکارانه کردیم. موضوع بحث خط و ربط مشخصی نداشت و مثل یک سگ هار که تشنج کرده باشد، از این شاخه به آن شاخه میپرید. هیجانانگیزترین بخش ماجرا این بود که ناتاشا کنار من نشسته بود. تازه فهمیدم که ناتاشا علاوه بر پرحرفی ملالانگیزش، از دستهایش هم زیاد برای حرف زدن استفاده میکند. درست مثل مهماندارهای هواپیما بود که میخواست درهای خروج اضطراری را به ما نشان بدهد. مخصوصا وقتی میخواست خاطرهی صخرهنوردیاش را تعریف کند و چند بار، دستش تا کتف فرو رفت توی کاسهی بریانی من. همینقدر هیجان انگیز.
یا مثلا رئیسم افسار خر ِ بحث را کشید و برد سمت دورهمیهایی خانوادگیشان. اینکه سالی یک بار، تمام فامیل توی باغوحش شهر جمع میشوند. عموی رئیسم مربی گوریلهای باغوحش بوده. همین هم دلیلی شده برای اینکه هر سال آنجا دور هم جمع شوند و از لپ و لب همدیگر ماچ و بوس بگیرند و با خودشان و گوریلها صله ارحام به جا بیاورند و عکس یادگاری بگیرند. آنجا که رئیسم گفت توی تمام عکسهای خانوادگیشان گوریل هم حضور دارد، طاقت من تمام شد و بریانی پرید توی گلویم و از فرط خنده از دماغم زد بیرون. همینقدر هیجان انگیز.
یا مثلا موقع غذا، دائم توی سایت سیانان دنبال خبرهای جدید استیضاح ترامپ میگشتم. ما مهاجرها باید حرص چند رئیسجمهور را بخوریم. روحانی. ترامپ. تازه من بابت کراش مخفیانهای که روی ژولیت بینوش دارم، همیشه حرص رئیسجمهور فرانسه را هم میخورم. ژولیت عزیزم. آنقدر سرم توی ترامپ و استیضاحش بود که رئیسم شاکی شد و گفت بیخیال استیضاح، بریونیات سرد شد. خواستم بگویم ما شرقیها همیشه یک ماجرایی داریم که چایی و کلهپاچه و بریونی و گاهی وقتها حتی جسدمان بابت آن سرد بشود. اما نگفتم. ترسیدم اخراجم کند. تحمل این هیجان آخر را ندارد.
نهایتا اینکه، حرفی برای گفتن ندارم. این قاطر چموش درون است که ماجرا را ول نمیکند.
واقعا عالی می نویسید