سال شصت و خوردهای اسبابکشی کردیم خانهی گلستان. بعد با پژمان رفیق شدم. بعد هم فهمیدیم که علاقهی مشترکمان گل کوچیک (و نه گل کوچک) است و روزی چهار ساعت توی خاک و خلهای اهواز دنبال توپ میدویدیم. همه چیز هم ساده برگزار میشد. توپ دوپوسته و چهارتا آجر بهمنی برای علم کردن دروازه. بابت هر پاس اشتباه هم، فوقش یک کرهخر یا یک اردنگی دوستانه رد و بدل میشد. اما چند ماه بعد تصمیم گرفتیم جدیتر به ماجرا نگاه کنیم. یک بار شبانه رفتیم دم ساختمان نیمهساختهی حویزاوی. یک شاخه میلگرد نمره دوازده دزدیدیم و آوردیم خانه. میخواستیم باهاش تیر دروازه درست کنیم. با ماژیک روی آن سایز زدیم و فردا صبح بردیم جلوی همان ساختمان نیمهساخته و با عجز و لابه اوستا را قانع کردیم تا با انبر برایمان برش بزند. بعد هم بیشتر عجز و لابه کردیم تا جوشش هم بزند. اوستا هم قبول کرد. تیر دروازهها را آوردیم خانه و رنگ زدیم. نارنجی. بعد هم رفتیم بازار کاوه و تور ماهیگیری خریدیم و دروازهها را توردار کردیم. شدیم صاحب یک جفت دروازهی استاندارد توردار نارنجی با میلگرد دزدی. بعد هم خیلی جدیتر از لالیگا، پیگیر فوتبال شدیم. با کوچه بالایی و پائینی مسابقه میدادیم. بابت هر پاس اشتباه، ناموس همدیگر را لکهدار میکردیم. آخر هر بازی هم خیلی مدنی به جان هم میافتادیم و همدیگر را کتک میزدیم. همه چیز جدی شده بود. چیزی که قرار بود کاملا غیرجدی باشد.
دقیقا همان ماجرایی که معتمد میگفت. چند روز پیش حرفمان رسید به وخامت وضع دنیا. اینکه گروهی از آدمها خیلی زندگی را جدی گرفتهاند و یادشان رفته که کل ماجرای خلقت اینقدر جدی نیست و نباید جدی گرفتش. کل داستان مثل یک دست بازی گل کوچیک (و نه گل کوچک) است با آجر قمی و فوق چند تا اردنگی ملو و ملایم. اما این گروه آدمهای حواسپرت وضعیت زندگی را از کوچههای خاکی گلستان کشاندهاند به باشگاههای انگلیس. بابت آن آدم میکشند. گاز میگیرند. لگد میزنند. میخواهند ماه و مریخ را تصرف کنند. هیچ کدامشان هم نمیداند ته بازی چه قرار است باشد. هیچ کدامشان هم هنوز به فرمول نامیرا بودن نرسیدهاند. صرفا علم و سیاست متوهمشان کرده و زمین منچ را با میدان جنگ اشتباه گرفتهاند. نتیجه هم همین باتلاقی شده که روزی قرار بوده دریاچه گهر باشد. همهی ما هم داریم هزینه آن را میدهیم. درست مثل کسی که توی استخر بشاشد و شنا کردن را برای بقیه کوفت کند. یا مثل اینکه آدم برود شیرپلا و به جای اینکه چادر بزند، تصمیم بگیرد تا یک آپارتمان چهار طبقه علم کند. آدم برای یک کوه رفتن که دهن خودش و باقی را سرویس نمیکند. شل کن برادر. چهار روز آمدیم که کوه و درخت و ابر را ببینیم و لیلای خودمان را پیدا کنیم و بعد هم هرولهکنان برگردیم لای خاکها. چرا شوخی سرتان نمیشود؟