سه ساعت تمام تلاش کردم و آفتاب بالانس زدم تا سوار موج احساسات بشوم و در باب شب یلدا و انار و هندوانه و حضرت و غیره حرف جدیدی بنویسم. اما چیزی پیدا نکردم. لامصب این شب فقط یک دقیقه طولانیتر از شب قبل و بعدش است اما آدمها تا فیهاخالدون از آن طوری نوشتهاند که انگار هزار دقیقه طولانیتر است. هیچ نگفتهای برای احدالناسی باقی نمانده است. عکس انار و هندوانه و جلد حافظ هم ندارم. کلا چیز مرتبطی ندارم الا یک عکس پرسنلی از یلدا ابتهاج که آن هم درد من را دوا نمیکند (سلام هایده). کلا خاک تمام زوایای این شب را به توبره کشیدهاند. شاید تنها چیزی که تکرار میشود اما تکراری نمیشود، دور هم بودن این شب است. دور هم بودن خانواده. که آن هم به لطف حکومت عزیزمان، خاکش به توبره کشیده شده است و تبدیل شده به دور از هم بودن خانواده. هر خانواده لااقل یک نفر عضو غایب دارد که یک جای دور روی این کرهی خاکی، خودش به تنهایی باید یلدا را سپری کند. این دقیقا همان زاویهای است که هر چقدر از آن بنویسیم، باز هم تکراری نمیشود. شدهایم مثل گوشت آن چهار پرنده که ابراهیم ذبحشان کرد و روی چند کوه دور از هم پخش کرد. پخش شدیم دور جهان. حالا انار به دست ماندهایم که کی به اذن خداوند قرار است زنده شویم و نزد ابراهیم برگردیم. چه کلاغ باشیم، چه طاووس، چه خروس و چه اردک. ما همه منتظر رستاخیزیم. تکرار مکرراتیم.
ولی من دوست دارم.