آدم هر چقدر هم بچهگریز باشد و با دیدن بچه کهیر بزند، با دیدن دخترکان این شکلی وسوسه میشود تا پدری کند. اصلا دختر باید این ریختی باشد. بیخود و بیجهت خوشحال باشد و روی تُک پا بدود. موهای لختش با هر بار پریدن دخترک موج بگیرند و ناظر را افسون کنند. حالا اگر یک عروسک اسب تکشاخ سفید هم دستش باشد که فبهاالمراد. اگر یکی از دخترها را داشتم، احتمالا خونها میریختم. خون هر کسی که میگفت بالای چشمش ابروست. پاچهاش را به لبانش بخیه میزدم. اصلا خدا خر را شناخته که به او شاخ نداده. حکما من را هم شناخته و گفته «این داداشمون جنبه نداره، یه دفعه دختر ندید بهش ها».
خلاصه اینکه دو هفته پیش عکس این دخترک را گرفتهام، اما شک ندارم که در سالیان گذشتهی دور، یکی از آنها را داشتهام. شاید هم آمده بوده به خوابم. آدمی است دیگر. زمان توی مغزش پس و پیش میشود و نمیداند کدام اتفاق افتاده و کدام قرار است اتفاق بیافتد. کدام مال همان زندگیاش است و کدام مال زندگی بعدیاش. هیچ وقت برای شام چلوکباب را همراه با معجون عسل-موز-گردو- شیر نخورید. یا میافتید به چرندگویی یا کفر گویی. یا شاید هم هر دو.