۳۹۹

دیشب از فرط قرنطینگی داشتم لای پست‌های قدیمی خودم چرخ می‌زدم. رسیدم به پستی که برش خیلی معمولی‌ای از روزمرگی‌ام را در آن نوشته بودم. از یکی از همکارهایم نوشته بودم که اعتقاد شدیدی دارد تا بعد از عطسه‌ی هر کسی، بگوید عافیت باشد. فاصله‌ی اتاق‌های‌مان خیلی از هم دور است. مثل فاصله‌ی سرخس تا تنب بزرگ. ماجرا مال فصل بهار دو سال پیش بود. گفته بودم که من نسبت به بهار و جفت‌گیری درخت‌ها و گل‌ها و گرده‌افشانی‌شان بی‌نهایت حساسیت دارم و هر سه دقیقه یک بار عطسه می‌کنم. بعد از هر عطسه، همکار جوانم از آن طرف شرکت (سرخس) فریاد می‌زند که عافیت باشد. من هم به حکم ادب از این طرف شرکت (تنب بزرگ) داد می‌زنم که سپاس‌گزارم. بدتر از همه این است که صدای عطسه‌های من بی‌نهایت بلند است و کرک و پر اطرافیانم با آن می‌ریزد. این عادتم به پدرم رفته. عطسه‌های او هم شیرافکن است و آدم را می‌ترساند. نوشته بودم که هر چند دقیقه یک بار منفجر می‌شوم، یکی از سرخس داد می‌زند که عافیت باشد و من هم از تنب‌کوچک با فریاد تشکر می‌کنم. یک برش معمولی و نازک از روزمرگی‌ام که حالا تبدیل شده به یک برش کلفت و ناجور.

دو سال از آن ماجرا گذشته و دوباره بهار آمده و گل و دار و درخت افتاده‌اند به گشنی کردن. آن هم در این برهه‌ی حساس زمانی که سرفه و عطسه از الله‌اکبر فریاد زدن در فرودگاه نیویورک هم ترسناک‌تر است. دو هفته‌ی پیش مجبور بودم بروم فرودگاه. به دلیل ناشناخته‌ای توی هواپیما سرفه‌ام گرفته بود. هر چه خواستم با دهان بسته -مثل آزمایش‌های اتمی زیرزمینی- سرفه کنم، نشد. روده‌های آدم می‌پیچید به هم. به هر حال این انرژی باید یک طور خارج شود. حالا دهان نشد، سوراخ دیگری پیدا می‌کند و می‌زند بیرون. همان‌جا توی فرودگاه فهمیدم که ماهیت ترس، ماهیت پویایی دارد و بسته به شرایط تغییر می‌کند. مردی که روی صندلی کناری نشسته بود، با هر سرفه‌ی من می‌مرد و زنده می‌شد. به نظر ترجیح می‌داد که هواپیما ربایی باشم که می‌خواهد هواپیما را بکوبد به آپارتمان‌های شهر تا اینکه سرفه کنم.

امروز هم آلرژی‌ام گرفته است. فقط من آمده‌ام سر کار و جاستین. در اتاقم را بسته‌ام و پشت سر هم عطسه می‌کنم و سرفه. همین الان هم جاستین بساطش را جمع کرد و رفت. حالا من مانده‌ام یک دفتر کار خالی از سکنه. بالاخره عصر کرونا رد می‌شود و می‌رود. اما نمی‌دانم کی دوباره عادت می‌کنیم به بوس و بغل و لیس و لمس. الان سه هفته است که پوست هیچ آدمیزادی را لمس نکرده‌ام و یک جورهایی یادم رفته است. اصلا نمی‌دانم پایان این دوره را چطور اعلام می‌کنند؟ مثلا آقای حیاتی ساعت دو می‌آید و خبر می‌دهد که کرونا رفت؟ مثل شاه که رفت؟ بعد همه می‌ریزیم توی خیابان و همدیگر را بوس و بغل می‌کنیم و لیس می‌زنیم؟ گمان نکنم این‌قدر بالیوودی برگزار شود. کاش آلفرد یعقوب‌زاده تمام این روزهای قرنطینگی و پسا قرنطینگی را عکس می‌کرد. اصلا کاش همه‌ی ما این روزهای عجیب را ثبت می‌کردیم.  

خلاصه حالا که تنها شده‌ام بدون ترس از قضاوت شدن با تمام توان عطسه می‌کنم و چهار ستون دفتر کار را می‌لرزانم. نگاه می‌کنم به عکس‌های سیاست‌مداران که این‌روزها ماسک می‌زنند. سمت درخشان کرونا همین است که دهان‌شان را ماسک بسته و کمتر حرف می‌زنند. اما سمت تاریک‌ش این است که لب‌ها و دست‌ها بیکار شده‌اند. که امیدوارم به زودی آقای حیاتی بیاید پشت دوربین و بگوید: کرونا رفت. بوسه آزاد شد. همدیگر را بغل کنید (به جز حسن).

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.