مصطفی!
یکشنبه شب است. من هم مثل خیلیهای دیگر افتادهام به دام قرنطینه. قدیمها همیشه
فکر میکردم فقط اگر طاعون بیاید، قرنطینه میشویم. که خب به حمد خدا این شبهه هم
برطرف شد. قرنطینه چیز مزخرفی است. آدم حوصلهاش سر میرود. درست انگار ایرج ملکی
یک فیلم سینمایی پنجساعته بسازد و آدم را مجبور کنند توی سالن سینما سپیده آن را
چهار بار بدون تخمه تماشا کند. همانقدر یکنواخت.
مصطفی!
تازه فهمیدهام که دیوار شمالی اتاق خواب دو ترک اریب دارد. یک لکهی زرد هم روی
سقف مستراح پیدا کردم. یا قیرگونی سقف خراب شده و آب باران نشت کرده یا یکی رو به
بالا شاشیده است. پریز برق دیوار آشپزخانه هم کج است. اینها یافتههای من در همین
دو سه روز اول قرنطینه است. از فردا میخواهم تعداد کاشیهای کف خانه را بشمارم و
بند آنها را با دستمال تمیز کنم. یک عمر روحم در قرنطینهی جسمم بوده است. حالا جسمم
افتاده توی قرنطینه. درست انگار که زندانبان را بیاندازند به زندان. بیچاره از
روح که زندانبانش خودش زندانی است.
مصطفی!
قدیمها برایت گفته بودم که محلهی ما چند تا آهو دارد که گاهیوقتها میآیند و گل
و علفمان را میخورند. برایشان اسم گذاشتم. جاسم و قاسم و عبود. تا امروز به هر کسی
که میرسیدم از منبر میرفتم بالا و برایش خطابه میکردم که ما انسانها جای این
حیوانات بیگناه را تنگ کردیم و بلاه بلاه. امروز به این فکر افتادم که شاید مجبور
بشوم با دستهی بیل نیزه درست کنم و بروم شکارشان کنم. قرنطینه آدم را به چه
فکرهایی میاندازد.
مصطفی!
یادت هست میگفتی که هر تجربهی بد با خودش یک درس خوب دارد؟ بین خودمان بماند اما
من خیلی چیزها فهمیدم. مثلا فهمیدم که حکومتها بیخاصیتترین نهادهایی هستند که
بشر آن را اختراع کرده است. درست مثل انبار برگ چغندرند. یا مثلا فهمیدم که تنهاتر
از خداوند، بشر است و اتفاقات اینچنینی است که مثل فانوسِ پشت سر، سایهی عظیم
تنهایی را روی دیوار زندگی میاندازد.
مصطفی!
اما این وسط من بندهی هنر شدم. هنر تنها رفیق بیشیله است که آدم را تنها نمیگذارد.
حتی در قرنطینه. هنر دقیقا همان مادری است که با سایهی دستهایش روی دیوار زندگی،
یک بزغالهی چموش برای دخترش ترسیم میکند. آدمهایی که نمیخوانند، موسیقی گوش
نمیدهند و نمینوازند، آنهایی که نمینویسند و ترسیم نمیکنند و فیلم نمیبینند،
تنهاترین موجودات جهانند. این تعریف جدیدی از تنهایی است که یاد گرفتم و مدیون
همین قرنطینگی هستم. بیهنری و ندیدن هنر، مغز تنهاییست.
مصطفی!
مینویسم و میخوانم و گوشم میدهم. این چیزها برای من دقیقا حکم آغوش مادرم را
دارد در روزهای جنگ. حکم فرو کردن پنبه در گوش دارد وقتی که توی ترافیک ساعت پنج
عصر پایتختم. حکم راهی که آلیس را برد به سرزمین عجایب. این روزها شاید به من نوع
جدیدی از زندگی کردن را یاد بدهد. حکم ترمزی باشد تا سرعت قطار عجول زندگی را کمی
کمتر کند. به من فرصت دهد تا اطرافم را بهتر ببینم. دلم برای آدمهایم تنگ بشود.
تمرین نگران بودن و مراقبت از دیگران باشد برایم. وسعت نگرانیام رسیده به سلامت
آقای قائمی که سی سال پیش سر کوچهمان بقالی داشت. اینقدر دور.
مصطفی!
خلاصه اینکه این روزها میگذرد. دوباره میآید یک روزی که برویم جگرکی شهباز، سر خیابان هشتم. همان که پنکه دستی وصل میکرد به منقلش. مینشنیم پشت میز پلاستیکی چرکمال توی پیادهرو. هجده تا سیخ جگر میخوریم با نمک بدون الکل و ضدعفونی. آنقدر میخوریم که اسهال بگیریم. اسهال در این وضعیت بیماری لوکسی محسوب میشود. همان روزهای خوبی میآید که بتوانیم بدونترس تیر چراغ برق و سپر مینیبوس را لیس بزنیم. همان روزهایی که مراقبت یاد گرفتهایم. مراقبت از همه حتی از آقای قائمی که سی سال است که از او بی خبریم. یاد گرفتهایم که بشر از خدا هم تنهاتر است و امیدی جز خودش ندارد. خودمان را ناامید نکنیم.