این عکس را که گرفتم، فکرم رفت به بچگی خودم. خانهی اهواز. یک اتاق داشتم برای خودم. دیوارهای کِرم رنگ و موکت کبریتی قهوهای. اوسا معمار قُرمدنگ (به تشدید شدید روی حرف ر) یادش رفته بود پنجره توی دیوارهایش بکارد. بدتر از آن یادش رفته بود دریچه کولر را برساند به اتاق. همان خلاقیتی را به خرج داده بود که اسکیموها به خرج میدادند. یک شکاف هم نگذاشته بود تا دو مولکول اکسیژن سُر بخورد داخل. اصلا ریده بود رسما. تابستان هوای اتاق داغ میشد. خیلی داغ. تو بگو مثل سونای خشک. آنهم وقتی که ترموستاتش را تا فیها خالدون بچرخانی. اما من بچه بودم و گرما حالیام نمیشد. کتابخانهی بزرگ دیواری داشتم که خیلی کتاب داخلش جا میشد. تو بگو مثلا همان سونا را تا سقف پر کنی کتاب. یک کتاب میکشیدم بیرون و یله میدادم به بستهی رختخواب گوشهی اتاق. مثل بهشت بود. اصلا آن گوشهی اتاق و آن بستهی رختخواب و آن کتابخانه خودِ بهشت بود. اصلا بهتر از بهشت. چون هیچ پیغمبری وعدهی کتاب برای بهشت را نداده. حق هم دارند. کدام مومنی حوری را با کتاب معامله میکند؟ خلاصه. من هشت سال توی بهشت زندگی کردم. آنقدری آن گوشهی اتاق به من خوش گذشت که معمار قرمدنگ (یه تشدید شدید روی حرف ر) را ببخشم.
حالا اینجا هم دو قفسه از بهشت این روزهایم است. رونق بهشتهای قدیم را ندارد. همه چیز عوض شده. همهی کتابهایم دیجیتال هستند. خیلی زیادند اما حجم و بعد ندارند. اگر یک روز هوس کردم نمیتوانم کنار حجم زیادشان قدم بزنم و انگشت اشارهام را بکشم روی شیرازهی آنها. همان کاری که مومن قرار است در بهشت خودش انجام بدهد. ولی کاچی بهتر از هیچی.
پینویس کنم درباره آن دوربین. سنش از من بیشتر است. کار هم میکند. شاید بهترین هدیهای باشد که در تمام عمرم گرفتهام. دوربینی که عکسهایش کاغذ میشدند، نه چند مگابایت صفر و یک بیمعنی.