سال ۲۰۱۸ گَری اولدمَن بابت فیلم «سیاهترین ساعت»، اسکار گرفت. رفت بالای سن، جایزهی اسکارش را گرفت دستش و یک نطق جذاب کرد. ته حرفهایش از مادر ۹۹ سالهاش تشکر کرد که مشوقش بوده و آخرش گفت: «مامان، کتری رو بذار که دارم اسکار رو میآرم». به همین جذابیت. هیچ جملهای به اندازهی این جمله من را به زندگی امیدوارم نمیکند. اینکه یکی زنگ بزند و بگوید که «چایی رو بذار، دارم میآم». یا من زنگ بزنم و بگویم «کتری رو بار بذار، دارم میآم». چکیدهی زندگی برای من همین جمله است. دنیا و آخرت همه حاشیهاند.
قدیمها محل کارم نیروگاه برق آلستوم بود. برای وزارت نیرو، استخر میساختیم و با میلگرد و بتن و آجر قمی، کشتی میگرفتیم. نیروگاه تا خانهی پدرم چهار قدم گشاد بیشتر راه نبود. بعضی غروبها که مثل نمد مالانده میشدم، زنگ میزدم خانهشان. مادرم میگفت «چایی رو میذارم، یه سر بیا». این پیشنهاد مادرم درست مثل پیشنهادهایی بود که دنکورلئونه به دیگران میداد و هیچ کس توان رد کردنش را نداشت. من هم توانش را نداشتم. کدام کلاغ خیسِ گرفتار در طوفان، پیشنهاد کرسی گرم را رد میکند؟
هنوز هم مثال دارم. صد سال پیش یک دوست قشنگ داشتم که امیرآباد زندگی میکرد. دانشجو بود. یک بار زنگ زد و گفت که دارد با پایاننامهاش کلنجار میرود. یکی از بعد از ظهرهای سربی تهران. پیشنهاد دادم که بیام پیشت؟ گفت: «یه قهوه ترک میذارم، بیا». این پیشنهاد دقیقا حکم پرت کردن یک تیوب بادکردهی تراکتور به سمت آدمی بود که داشت توی شط غرق میشد. نجاتبخش و مفرح. آنقدر مفرح که بعد از صد سال هر ثانیهی آن دیدار یادم است.
همین ده سال پیش که هنوز مردم توان سفر داشتند، مادر و پدرم قصد کردند بیایند پیشم. رفتند سفارت. چهار ساعت مثل قرص جوشانِ ته لیوان آب، حرص و جوش خوردم و بالا و پائین پریدم. تا بالاخره پدرم زنگ زد و گفت: «ویزا رو گرفتیم، کتری رو بذار اومدیم». به همین جذابیت. انگار سِرم امید به حیات را بزنند توی ساعد دست آدم.
کلا این جملهی «چایی رو بذار، اومدم» عاشقانهترین جملهای است که تا حالا بشر خلق کرده است. مثل این چاقوهای همه کاره است که به هر کاری میآید. پرتقال پوست میکند. در نوشابه و بطری شراب باز میکند. شکم دزد را جر میدهد. حتی گلاب به رویتان، در کنسرو لوبیا را هم باز میکند. این جمله هم همهفنحریف است. امید دارد. دوستت دارم دارد. گور بابای دنیا دارد. دلم برایت تنگ شده است دارد. چقدر قشنگ شدی امشب دارد. ماچ بده دارد. همه چیز.
مهم نیست آدم اسکار گرفته باشد یا ویزا. از سر عملیات حفاری گودترین چالهی تهران آمده باشد یا بخواهد مزخرفترین پایاننامهی جهان را به سرانجام برساند. این جمله جادو میکند. خودم هم یادم نیست که آخرین بار چه وقت بوده که کسی بهم زنگ زده یا من به کسی زنگ زدهام و این پیشنهاد را داده باشم. شاید برگردد به همان سالهای دور. شاید حتی حاضر باشم که پول بدهم به کسی تا بهم زنگ بزند یا من بهش زنگ بزنم. بابت اجرای همین فریضهی امید بخش «کتری رو بذار، دارم میام».
قدیمها محل کارم نیروگاه برق آلستوم بود. برای وزارت نیرو، استخر میساختیم و با میلگرد و بتن و آجر قمی، کشتی میگرفتیم. نیروگاه تا خانهی پدرم چهار قدم گشاد بیشتر راه نبود. بعضی غروبها که مثل نمد مالانده میشدم، زنگ میزدم خانهشان. مادرم میگفت «چایی رو میذارم، یه سر بیا». این پیشنهاد مادرم درست مثل پیشنهادهایی بود که دنکورلئونه به دیگران میداد و هیچ کس توان رد کردنش را نداشت. من هم توانش را ندادم. کدام کلاغ خیسِ گرفتار در طوفان، پیشنهاد کرسی گرم را رد میکند؟
هنوز هم مثال دارم. صد سال پیش یک دوست قشنگ داشتم که امیرآباد زندگی میکرد. دانشجو بود. یک بار زنگ زد و گفت که دارد با پایاننامهاش کلنجار میرود. یکی از بعد از ظهرهای سربی تهران. پیشنهاد دادم که بیام پیشت؟ گفت: «یه قهوه ترک میذارم، بیا». این پیشنهاد دقیقا حکم پرت کردن یک تیوب بادکردهی تراکتور به سمت آدمی بود که داشت توی شط عرق میشد. نجاتبخش و مفرح. آنقدر مفرح که بعد از صد سال هر ثانیهی آن دیدار یادم است.
همین ده سال پیش که هنوز مردم توان سفر داشتند، مادر و پدرم قصد کردند بیایند پیشم. رفتند سفارت. چهار ساعت مثل قرص جوشانِ ته لیوان آب، حرص و جوش خوردم و بالا و پائین پریدم. تا بالاخره پدرم زنگ زد و گفت: «ویزا رو گرفتیم، کتری بذار اومدیم». به همین جذابیت. انگار سِرم امید به حیات را بزنند توی ساعد دست آدم.
کلا این جملهی «چایی رو بذار، اومدم» عاشقانهترین جملهای است که تا حالا بشر خلق کرده است. مثل این چاقوهای همه کاره است که به هر کاری میآید. پرتقال پوست میکند. در نوشابه و بطری شراب باز میکند. شکم دزد را جر میدهد. حتی گلاب به رویتان، در کنسرو لوبیا را هم باز میکند. این جمله هم همهفنحریف است. امید دارد. دوستت دارم دارد. گور بابای دنیا دارد. دلم برایت تنگ شده است دارد. چقدر قشنگ شدی امشب دارد. ماچ بده دارد. همه چیز.
مهم نیست آدم اسکار گرفته باشد یا ویزا. از سر عملیات حفاری گودترین چالهی تهران آمده باشد یا بخواهد مزخرفترین پایاننامهی جهان را به سرانجام برساند. این جمله جادو میکند. خودم هم یادم نیست که آخرین بار چه وقت بوده که کسی بهم زنگ زده یا من به کسی زنگ زدهام و این پیشنهاد را داده باشم. شاید برگردد به همان سالهای دور. شاید حتی حاضر باشم که پول بدهم به کسی تا بهم زنگ بزند یا من بهش زنگ بزنم. بابت اجرای همین فریضهی امید بخش «کتری رو بذار، دارم میام».
بازتاب: یکسالگی ریکامندو – ریکامندو