آدم با دغدغههایش زنده است. اصلا فرق آدم و گاو همین است. من هم دغدغههای خودم را دارم. مثلا اینکه فروشگاه ایرانی سر کوچهمان تعطیل شود و دیگر شنبلیلهی قرمهسبزی گیرم نیاید. یا مثلا باران بعدی که آمد سقف چکه کند و گند بزند به قالی هزارشانهای که با خون جگر از گمرک دو کشور ردش کردهام. یا مثلا تاریخ ادیان را که نگاه میکنم، میبینم که باریتعالی در بعضی از برهههای حساس زمانی حوصله چانهزنی با بندگان الدنگ را نداشته و به طرفهالعینی بلای آسمانی نازل کرده و کل قبیله را پکانده و صورت مساله را پاک کرده است. من خیلی وقتها به این موضوع فکر میکنم. اینکه یک روز صبح باریتعالی از ما هم ناامید شود و انگشت مبارک را فرو کند توی صحرای سینا و گردش زمین را متوقف کند. مردمان نیمکره جنوبی یخ میزنند و شمالیها کباب میشوند. و یا برعکس. البته تا اینجا که دغدغهی من نیست. دغدغهی من برمیگردد به دوهزار سال بعد که نسل بعدی انسان روی زمین پا میگیرد. اینکه بقایای ما میشود سرگرمی باستانشناسان آینده. اینکه دوهزارسال بعد در یک عملیات حفاری، متهشان قلاب میشود به نوک برج میلاد و شهری مدفون به نام تهران را پیدا میکنند. لابد میخواهند بر اساس یافتههایشان ما را توصیف و قضاوت کنند. لابد ملاکشان میشود کتابها و فیلمها و چهار میلیارد کلمه بر ثانیهای که در اینترنت زاده شده است. واویلا. بدبختی دقیقا همینجا است که بخواهند ما را از روی این چیزها قضاوت کنند. لابد فکر میکنند که موجودات دوهزار سال پیش هیچ وقت همدیگر را نبوسیدهاند. زنها با روسری حمام کردهاند و مردها همه تنبانشان شل است. بدی تمام دیوارهای شهر را پوشانده و هیچ چیز خوبی وجود ندارد.
اما کاش جاسم – باستانشناس دو هزار سال آینده- این چهار پاراگراف را هم لای کاوشهایش پیدا کند و بخواند. جاسم عزیزم! ما آدمهای دوهزار سال قبل، فقط اینهایی نیستیم که در کتابها و فیلمها و توئیتها و پستها و نوشتهها میبینی. اینجا فقط بدی حکمفرما نیست. اینجا میدان ترهبار است. همه چیز در هم است. خوب و بد. اما بدی، خال سیاهیاست روی کمر سفید زنی زیبا که قبل از هر چیز دیده میشود. بزرگ و بزرگتر میشود تا جایی که چشم ما سفیدی را نمیبیند. ما بیشتر نقال زشتیها هستیم.
جاسم! باور کن برعکس اکتشافاتت، خیلی از ما آدمها، از الماس هم شفافتریم. پدر و مادرهایی داریم که شریف و خوبند. آدم خوبی که در اکثریتند اما ما ناخواسته ثبتشان نکردیم. آدمهای زیادی هستند که همدیگر را میبوسند. زیر دوش همدیگر را بغل میکنند و گریه میکنند. با شکم گرسنه به چراغهای شهر خیره میشوند و میخندند. بوی تن هم را دوست دارند و همدیگر را نفس میکشند. جیبشان را تقسیم میکنند. روی صندلی کنار تخت بیمارستان تا صبح مینشینند و مراقبت میکنند. به هم میگویند دوستت دارم. ما صفحهی سفیدی هستیم که لکههای سیاهی به تنمان نشسته است اما کلیت ما سفید است.
جاسم! ما اکثریتِ خوب، فدای حاکمیت اقلیتیم. ما گرفتار در هوایی پر از اکسیژن و کمی غباریم و افتادهایم به سرفه. صدای سرفه هزار بار بلندتر از صدای نفس کشیدن است. ما انسانها اینقدر بد نیستیم که نگاشتهاند. تریبون دست آدم اشتباه افتاده است.