۴۲۶

شد هفت ماه که توی خانه قرنطینه‌ام. فاصله‌ی تختخواب و میز کارم معادل دو قدمِ بلند بهرام افشاری است.  رانندگی هم نمی‌کنم. جایی نیست که بروم. سفرهای درون‌شهری‌ام خلاصه شده در رفتن به حیاط  و سر زدن به قلمه‌ی رُزی که سه هفته پیش کاشتم توی گلدان. چهار روز پیش هم سه تا برگ داده قدِ نخود. اسمش را گذاشتم حمیدرضا. چرا حمیدرضا؟ نمی‌دانم. هر اسم دیگری هم می‌گذاشتم، می‌پرسیدید چرا. روزی سه بار بهش سر می‌زنم و شکوفا شدنش را تماشا می‌کنم. همیشه هم مراقبم که آهوهای گرسنه، حمیدرضای نوشکفته را راهی خندق بلایشان نکنند.

افتاده‌ام به تماشای سریال دارک. سریال عجیبی است. من کلا ایده‌ی زندگی‌های موازی و سفر در زمان و این‌طور مزخرفات را دوست دارم. به غیر از مرگ، این تنها راهکار موثر برای فرار است. کلا من آدم فرار کردن هستم. همیشه دنبال گربه‌رو هستم. حتی سینما هم که می‌روم، ترجیحم این است که روی صندلی کنار راهرو بنشینم تا اگر از فیلم خوشم نیامد بخزم و بروم. فرار باید یک طوری باشد که آدم کلا برود. آدمِ زندانی در باغ‌وحش از قفس گوریل‌ها فرار نمی‌کند به قفس خرس‌ها. باید کلا فرار کند به جای دوری که بوی گند باغ‌وحش ندهد.

امشب مناظره انتخاباتی آمریکا را دیدم. یاد آن سالی افتادم که احمدی‌نژاد شد رئیس جمهور. با خودم فکر کردم  هیچ چیزی دیگر مثل قبل نمی‌شود. شرایط شده بود مثل نوزادی که توی هواپیمای در حال فرود پوشکش را قهوه‌ای کند و بوی گندش بزند بالا. عوض کردنش در آن شرایط اصلا ممکن نیست. همین شد که سر «امیدِ به زندگی بهتر» را مثل اسماعیل گذاشتم لبه‌ی جدول خیابان ستارخان و ابراهیم‌طور آن را بریدم و بعد فرار کردم. فکر می‌کردم فرار حلال مشکلات است. اما حالا بعد از این‌همه سال تاریخ تکرار شد. نشسته‌ام جلوی تلویزیون و ترامپ و بایدن را نگاه می‌کنم که چطور بوی گند راه انداخته‌اند و همدیگر را به آن متهم می‌کند. من از قفس گوریل‌ها فرار کردم به قفس خرس‌ها. فرار باید بزرگ باشد. آن‌قدر بزرگ و دور که نه زمان مشترکی با این باغ‌وحش جهانی داشته باشیم و نه مکان مشترکی.

حمیدرضا امید این روز‌های من است. مثل سریال دارک. حمیدرضا یک شاخه‌ی پربرگ بود که من بریدمش. برگ‌هایش را مثل یک آرایشگر قابل هرس کردم و تهش را فرو کردم توی خاک گلدان. بوته‌ی رز اصلی جایی کاشته شده که نور نمی‌گیرد. اما گلدان حمیدرضا  فقط چهار قدمِ بهرام افشاری با خورشید فاصله دارد. مطمئنم سال‌ها بعد حمیدرضا از من تشکر می‌کند. بابت این جابجایی. بابت نور خورشید. حتی شاید من را بابت جدایی‌اش از اصل و نهاد ببخشد.

به نظرم دانشمندان به جای تکمیل جدول مندلیف و ژنوم انسان و فرآیند فتوسنتز در قلب تاریک آمازون، باید به فکر یک راه فرار باشند. ما را ببرند به جای دوری که بوی گند این باغ‌وحش جهانی زیر دماغ‌مان نباشد. ما قرار بود فقط در رنج باشیم نه رنج و درد. دِ دست بجنبانید عزیزان دانشمند. من فیلم این سینما را دوست ندارم.

1 فکر می‌کنند “۴۲۶

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.