یک آقای خیلی عزیزی، پیام خیلی مفصلی فرستاده و معتقد است که عفت کلام در نوشتههای من محلی از اعراب ندارد. گیر داده به کلمهی بیشرف که من راه به راه در پستهایم به کار میبرم. به کلمات شاشو و شیاف هم حساسیت ناجوری دارد. فحوای کلامش یک طوری بود که انگاری فحش و فضیحت شده نقل و نبات برایم. یک جمله دوازده کلمهای مینویسیم و حدود ده تای آنها دری وری است و به راحتی همان یک جملهی پیزوری میتواند هشت نفر را به بلوغ فکری و جسمی برساند. خلاصه خیلی گله کرده. بعد هم گفته حتی کلمهی پدرسگ هم اصلا خوب نیست. سگ حیوان وفاداری است و چرا باید مظهر بدی بشود؟ ته پیامش هم تلویحا گفته بود که مکانِ بیان مسائل زیر پتویی، وبلاگ نیست. همان زیر پتو و لحاف است. این حرفها نباید در ملا عام لوث بشوند. نوشتههایم هم بویی از امید ندارند و رنگ سبز جهان را سیاه جلوه میکنند. این چهار خط نوشتهی این آدم باعث شد که یک فیوزی ته مغزم بپکد و متحول بشوم. انگار حرفهایش دیوار بلند و سنگی دور مغزم را بشکاند و به نور سماوات اجازه بدهد تا بپاشد روی کل وجودم. حالا هم کنفیکون شدهام. یکهو دلم خواست مثل قبل ننویسم. عوض بشوم. پاکیزه و منزه. اینطوری:
————–
“برشی نورانی از یک روزمرگی ساده
امروز صبح از خواب برخاستم و دیدم که نور خورشید به سان الماس به داخل تابیده است. پرده را کنار زدم و دیدم که جورج -رفتگر مهربانمان-دارد خیابان را آب و جارو میکند. خودم را به او رساندم و در آغوشش کشیدم و به او چای و نان و پنیر تعارف کردم. همسایهمان، سگاش را برای قدم زدن بیرون آورده بود. خودش و سگش را به آغوش کشیدم. به سگش هم کمی نان و پنیر و چای تعارف کردم و او هم خورد.
لباس پاکیزهام را پوشیدم و با سرعت مجاز و با لبخندی به وسعت دشتها، به سمت محل کارم رانندگی کردم. برای پلیس خستهدل، دستی به نشان دوستی و محبت تکان دادم. برایش کمی نان و پنیر و چای پرت کردم تا بخورد. او هم خورد. بعد هم رسیدم به سرکارم. همهی همکاران مرد را به آغوش کشیدم و حالشان را جویا شدم. به همکاران زن هم فقط سلام کردم. به همه نان و پنیر تعارف کردم. همهی همکارانم خندان بودند. همه مودب بودند. کسی از خودش صدای نامربوطی هم در نمیآورد. هشت ساعت با لذت آنقدر کار کردم تا مانیتورم سوخت. رجعت کردم به خانه. فرزندم دوان دوان به استقبالم آمد. کمی از جیبهایم نقل درآوردم و به او دادم. خندید. همسایهمان و سگ باوفایش از قدمزدن برگشتند. باز همدیگر را سه نفری به آغوش کشیدیم.
بعد فرزندم آمد و سوال کرد که پدر، بچه چطور به دنیا میآید؟ من هم توضیح دادم که اول پدر و مادر دعا میکنند که بچهدار بشوند. بعد هم لکلکهایی که منقار و گردن نیرومندی دارند، بچه را از پشت کوهی بلند به نیش میگیرند و به پدر و مادر اهدا میکنند. فرزندم تشکر کرد و شادیکنان به بازی خویش ادامه داد.
آخر شب هم او را به رختخواب بردم و خوابید. من هم روی کاناپه خوابیدم و چون هوا متعادل بود، هیچ پتوئی روی خودم نگذاشتم و همانطور که به دباکبر و دب اصغر خیره شده بودم و خوشبختیهایم را دانه دانه میشمردم به خوابی عمیق فرو رفتم.”
————
ما همه یک وزارت ارشاد و یک علی جنتی و یک ممیز حشری درونمان داریم. اینجا تنها جایی است که “قاعدتا” کسی نباید رویش ممیزی کند. هیچ واژهای هم نباید در ادبیات یتیم و آواره بشود. پدرسگ و شاشو و بیشرف و شیاف و غیره بخشی از آجرهای ساختمان ادبیات هستند. بالاخره هر کدامشان یک جایی باید مصرف بشوند. عادت کنیم به آنها و از دیدنشان رم نکنیم. یا برویم سراغ آدمهایی که ادبیات تمیز و مرتب دارند. نهی از منکر گند میزند به ادبیات. ممیزی گند میزند به نوشتهها. جان مادرتان ما را در همین یک وبلاگ و فیسبوک به حال خودمان رها کنید.
پینوشت مربوط و نامربوط: یک جایی وسطهای کتاب اولم، شخصیت اصلی داستان بعد از خوردن یک فصل کتک، روی تخت بیمارستان افتاده بود. معشوقهاش بالای سرش بود و اشک میریخت. بعد هم من که خدای داستانم بودم، تصمیم گرفتم که دختر لبهای پسر را ببوسد. فقط همین یک حرکت منطقی به نظر میآمد. اما ممیز وزارتخانه نظرش اصلا شبیه من نبود. او تصمیم گرفت تا دختر، پیشانی پسر را ببوسد. فاصله لب تا پیشانی پنج سانت هم نیست اما معنیشان پنج هزار کیلومتر فاصله دارد. ممیز شاشید به کل حس و حال داستان و من را از تخت خدایی پرت کرد پایین. نکنید این کارها را.
Lezat bordam az neveshtehatoon dar modate in 3roozi ke kole weblogetoon o khoundam, mamnoon
لطف داری 🙂