چند سال پیش نشسته بودیم توی شرکت پشت میزمان و میلگرد سایز میزدیم و نقشهی جادهای را میکشیدیم که قرار بود اینطرف شهر را به آنطرف شهر وصل کند و از همین کارها. یکهو مدیریت محترم ساختمان ایمیل فرستاد که یک الدنگ مسلح، امروز صبح دو نفر را سوراخ کرده و از دست پلیس فرار کرده و حالا آمده توی ساختمان ما قایم شده است. بعد هم دستور داد که درِ واحد را قفل کنیم و تا روشن شدن تکلیف همین جا حبس بمانیم. چه صبح دلانگیزی. پریدیم در را قفل کردیم و مثل چند تا جوجه جغد هراسان گوشهی لانه کز کردیم. یکی نظر داد که صندلیها را بچینیم روی هم و سنگر بسازیم. یکی گفت کوکتلمولوتوف بسازیم که خدا را شکر صابون و بطری نداشتیم. کلا نظراتمان یک از یک مزخرفتر بودند و ریشهی عمیقی در ترس داشتند. حق داشتیم. هر آینه ممکن بود فرشتهی مرگ با لگد در را بشکاند و بیاید تو و ما را با گلوله بفرستد به دیدار اجداد و پیشینیان.
در این هاگیر و واگیر، لوسی-پروردگار محاسبات فونداسیون- نشست روی زمین و گفت که اگر امروز جان سالم به در ببرد، میرود دم خانهی اریک و بهش میگوید که دوستش دارد و همانجا تا ته حلقش را میبوسد. اریک کی بود؟ همسایهی لوسی که گویا دو سالی است آمده و از همان روز اول لوسی دچارش شده و این برنامهها. اما هیچ وقت بهش نگفته است. ملاحظات. ترس. چرا من بگم؟ اگر گفت نه چی؟ که چی بشه؟ حالا لوسی مانده بود و یک قاتل مسلح پشت در و یک تاسف بزرگ از عدم ابراز و عدم وصل. گفت که من دوست ندارم با تاسف از دنیا بروم. گفت کلی آرزوی بزرگ دارد که هیچ کدام را عملی نکرده و به هیچ کدام نرسیده است. سفر به شیلی و گواتمالا. دیدن زرافه در آفریقا. پاراگلایدر. نجاری. و البته بوسیدن حلق اریک و اجرای عملیات عاشقی-انتحاری.
در عوض منشیمان یک آدم خستهدل است که خیلی از اینکارها در دوران جوانیاش کرده. به ادعای خودش دور دنیا را با یک شورلت ۱۹۶۰ چرخیده (که احتمالا زر میزند. مگر اینکه شورلت ۱۹۶۰ شنا کردن بلد باشد). چند بار عاشق شده و ابراز کرده و حلق نبوسیده در سطح شهر و استان باقی نگذاشته است. یک گله زرافه و فیل هم از نزدیک دیده است. کلا همه کار کرده است. همینها را به لوسی گفت. گفت که اینها همه برایش آرزو بوده و تکتکشان را عملی کرده و برای فتح قلهها، خیلی چیزها و خیلی آدمها را زیر پا گذاشته است. لذت هیچ کدامشان هم ماندنی نبوده است. گفت که آرزو توی سرش مثل شمع روشن میشده، برایش خیز میکرده، بهش میرسیده و نهایتا فوتِ عادت خاموشش میکرده و خلاص. به تعبیر خودش از میدان آرزوها عبور کرده و حالا رسیده به دشت بیآرزویی.
افتاده بودم بین لوسیِ پر از تاسفِ نکردهها و منشیِ بیآرزو. از آن طرف هم یک الدنگ مسلح توی ساختمان میچرخید و دنبال قربانی میگشت. سر دوراهی افتاده بودم که منشی را بغل کنم یا لوسی را؟ انتخاب سختی بود. اینکه اگر حضرت عزراییل امروز شل گرفت و بیخیال من شد، بیفتم به دنبال آرزوها و آنها را از حالت تاسف به حالت شمع خاموش دربیاورم؟ یا لوسیوار عمل کنم؟ توی ذهنم آرزوهایم را ریسه کردم. کم نبودند. اما تحققشان نیاز به جهد و تلاش و اندکی خباثت و زیر پا گذاشتن شرع و عرف و اخلاق و مستمر بودن و دویدن و نادیده گرفتن و شل گرفتن و بیدار ماندن و معلق زدن و غیره داشت. در عوض راه لوسی، راه آسانتر و کم چالشتری بود. انگار بخواهم از تهران بروم مشهد و حالا بخواهم تصمیم بگیرم از سمت سمنان و شاهرود بروم یا اینکه از سمت جنگل گلستان.
قاتل الدنگ را همان شب گرفتند و بردند که چوب در آستین محترمش فرو کنند و تادیبش کنند و از یک قاتل آماتور یک قاتل حرفهای بسازند. تا جایی که خبر دارم، اریک اسبابکشی کرده و رفته کانادا و لوسی هم هیچ وقت حلقش را نبوسید و تنها زرافهای که دیده، زرافهی کوتولهی باغوحش است که فقط یک وجب از من بلندتر است. هنوز با تاسف و ترسیم آرزو به زندگی خودش ادامه میدهد و فونداسیون طراحی میکند. منشی هم که کلا همهی زرافههای جهان را تماشا کرده و حلقها را بوسیده و الکها را آویخته. صبح به صبح با شمایل پوکرفیس پشت میز مینشیند و نامه تایپ میکند. من هم که هنوز در اقیانوس تصمیمگیری شنا میکنم و از این ساحل به آن ساحل میروم. اینکه در انتهای راه قبل از فروبستن چشمها باید مردی پر از تاسف باشم یا قاصدکی شناور در دشت بیآرزویی. انگار حالت سومی هم وجود ندارد. عصر جمعهمان به خیر بگذرد.
برای حل کردن یک مسئله مشکل –آنرا یکبار دیگر، برای خودت تعریف کن.
فهیم جان چرا انقدر دیر به دیر می نویسی؟
فهیم جان با اون موج سرمای عظیم پست آخرت رفتی که رفتیاااااااااااااااآ!