یک موج سرمای عجیب شهر ما را درنوردیده است. دمای هوا رسیده به پانزده درجه زیر صفر. یک هل دیگر بدهد، رکورد میزنیم و کلوین را روسفید میکنیم. من کلا از سرمای این چنینی و آن چنینی نفرت دارم. دچار افسردگی و آمدنم بهر چه بود میشوم و خیره میمانم به نیمهی خالی آفتابه. واقعا چرا باید چهار فصل داشته باشیم؟ چرا من یک عمهی متمول ندارم که ویلای دوبلکسش را در یکی از ساحلهای دورافتادهی مدیترانه برایم ارث بگذارد؟ یک جایی که فقط یک فصل معتدل داشته باشد و خلق و خوی سرزمین و آدمهایش مثل دشتهای بابونه، آرام باشد؟ ها؟ چرا؟
هر دو دقیقه، چهار بار گزارش هواشناسی را چک میکنم. با اینکه از دانستنِ آینده خوف دارم و بدم میآید. از اینکه بدانم چهارشنبهی هفتهی بعد قرار است سیل بیاید و تا ناف برویم زیر آب یا آفتاب کبابمان کند یا اصلا قرار است جهان تمام شود و خلاص. اما حالا افتادهام به دریوزگی و دائم هوای ساعتها و روزهای آینده را چک میکنم به امید بهبودی دمای هوا. رمز موفقیت و سلامت به ساحل رسیدن برای من همین وضعیت “به سمت بهبودی” رفتن است. تحمل شرایط چرند و رنجآور فقط به شرطی قابل تحمل است که بدانم لااقل در مسیر بهبودی هستم. حتی اگر من و بهبودی -مشابه وضعیت دو خط موازی- قرار باشد در بینهایت به هم برسیم. چهار سال پیش ذاتالریه گرفتم. به شکل جانکاهی سرفه میکردم و هر آینه فکر میکردم که قرار است لگن خاصرهام از گلویم بپرد بیرون. هزار درجه هم تب داشتم و بخار از بدنم میزد بیرون. کلا آفتابهی خوشبینی خالی شده بود و مانده بودم که دوربین عکاسیام را برای چه کسی باید ارث بگذارم. تحمل رنج سخت بود. رفتم دکتر. نیم کیلو آنتیبیوتیک داد و گفت خوب میشی. یکی دو ماه دیگر هم سرفهها میروند. طول میکشد اما قول مساعد داد که افتادهام در مسیر بهبودی. همین دانستنِ افتادن در مسیر بهبودی، رنج را قابل تحمل کرد. مثل آمدن بولدوزر بالای سر خرابههای یک شهر ویران شده از زلزله.
گزارش هواشناسی تا چشم کار میکند، هوا را سرد نشان میدهد و خبری از بهبودی نیست. حتی دارد میگوید این یکشنبه که بیاید، دمای هوای یک طوری سرد میشود که مایعات درون مثانه هم ممکن است منجمد بشود. یعنی فعلا این قطار از ریل سُر خورده بیرون و این کشتی بر گل (کسرهی گاف) نشسته. برای تحمل این سرما لازم است که زمان دقیق بهار را بدانم. لااقل کاش یک جمشید داشتیم که بهش میگفتیم: «آقا ما خستهایم. شما که گردنت بلنده میتونی بگی باهار کدوم وره؟». یا کاش عمهای داشتم که افتاده بود در مسیر پولدار شدن. در مسیر بهبودی. در مسیر خریدن ویلایی وسط دشتهای بابونه. یا لااقل قرن هشتم به دنیا میآمدم در شیراز. در یک خانهی ویلایی با درختهای مرصع به بهار نارنج. همسایهام هم یکی بود که میگفت: «بویِ بهبود ز اوضاعِ جهان میشنوم | شادی آورد گل و بادِ صبا شاد آمد».
من باید نشانهای پیدا کنم از بهبودِ اوضاع. باید نسیم ولرم گمشده در آسمان شهر را پیدا کنم و ازش بپرسم که کی قرار است اینوری بوزد؟ اصلا قرار است بوزد؟ یا یک ننه سرمای الدنگی هست که همهی نسیمهای بهاری را توی شیشه مربا حبس میکند و قایم میکند توی پستوی دخمهاش؟
میبینید؟ این است نتیجه گرفتار شدن در هوای سرد. آفتابهای که دیر متوجه شدی که خالی است. عمهای که پشت کرده به مال دنیا. دماسنجی که همهی جیوهاش از فرط سرما کز کرده ته حباب. افسار باز شدهی هزار اهریمن در زمین و آسمان شهر که تن حافظ را در گور میلرزانند. آنقدر سرد که خمِ ابروی هیچ لیلایی در نماز یادم نمیآید. اما خب. قول میدهم همین که هوا اندکی گرمتر شد جبران کنم و بنویسم که :«باده صافی شد و مرغانِ چمن مست شدند | موسمِ عاشقی و کار به بنیاد آمد».