مصطفی!
دانشگاه که بودم دو واحد درس نجوم داشتیم که اسم استادش درست خاطرم نمانده. کریمزاده بود یا حمیدزاده. دو سه باری هم به زور، نصفشب همه دانشجوها را برد روی تپههای سرخهحصار تا ستارهها را رصد کنیم. جلسه اول کلاسش را به تئوری گذراند. از رمل و اسطرلاب شروع کرد تا رسید به ناسا.
مصطفی!
کریمزاده یا حمیدزاده یک جایی وسط حرفهایش نقل قول کرد از یک منجم شاعر. گفت که هر ستاره برای ستارهشناس مثل یک آرزو میماند. منجم دنبال ستارههای گم شده میگردد و پیدایشان میکند و برایشان اسم انتخاب میکند اما هیچ وقت به فکر رسیدن به آنها نمیافتد.
مصطفی!
منجمِ شاعر، من را یاد تو میاندازد. تو هم همیشه میگفتی آرزوها مثل ستارههای توی آسمانند. اسم و درخشش خودشان را دارند و هیچوقت نباید به آنها رسید. فقط باید رصدشان کرد و فوقش به گرفتنشان فکر کرد. در حد یک فانتزی ملو.
مصطفی!
همیشه از رسیدن به آرزوهای واقعیات میترسیدی. از گرفتن ستارههای روشن آسمان زندگی. خودت بهم گفتی. گفتی وقتی همهی ستارهها را بچینی، تو میمانی و یک آسمان بیستاره. آدم بیآرزو یک جسد گمشدهاست که هیچ ستارهای راه رسیدن به خانه را بهش نشان نمیدهد. همهی اینها را خودت گفتی. رصد کردن ستارهها تنها دلیل بیدار شدن هر روز صبح آدم است. آدم بیآرزو، آدم مرده است.
مصطفی!
چی شد که خودت بیستاره شدی؟ یادت نبود که ستارهها بالاخره یک روزی خودشان خاموش میشوند؟ هر ستارهای که خاموش شد باید گشت دنبال ستارهی جدید. جز این دیگر دلیلی برای ادامهی زندگی وجود ندارد. کشف و تماشای آرزوها. حالا تو ماندی و همان آسمان بیستاره. لامصب بگرد دنبال آرزوهای جدید تا نمیری.