امشب برای شام خانهی ناصر آقا دعوت بودم. من و چند نفر از آدمهای دلخواهم که دراین شهر زندگی میکنند. اگر بخواهم طبق اصول و ادب برخورد کنم، باید فردا صبح که بیدار شدم و مطمئن شدم ناصر آقا هم بیدار شده، بهش زنگ بزنم و بابت مهمانی امشب ازش تشکر کنم. اما تصمیم گرفتم که برخلاف رودخانهی اصول و ادب شنا کنم و به جای این کار، طی چهار پاراگراف کوتاه ماوقع مهمانی را برایش اینجا بنویسم و به شکل یک خاطرهی خوب آن را ثبت کنم. چون میدانم که ناصرآقا اینجا را میخواند و این نوشته را میبیند. پس آقا ناصر سلام.
من آخرین مهمانی بودم که زنگ را زدم و وارد خانه شدم. قرار بود هفت نیم آنجا باشم اما یک ربع به هشت رسیدم آنجا. با آرامشی که یعنی حالا چی شده مگه؟ به هر حال دیر رفتن به مهمانی در فرهنگ ما فعل نکوهیده و شگفتانگیزی نیست و باعث میشود که حس کنیم کول هستیم. کنسرت هم که میرویم همینطور است. آخرین بار کنسرت داریوش (اقبالی و نه کبیر) که رفتم، خیلی از آدمها بعد از آمدن خواننده و حتی بعضیها وسط هافتایم دوم رسیدند. پوز داریوش را به خاک مالاندند.
به هر حال دیر رسیدم. همهی آدمهای دلخواهم نصف چایشان را خورده بودند و چاقسلامتیشان کرده بودند و داشتند دوبندههایشان را میپوشیدند و خودشان را گرم میکردند تا وارد گود سیاست بشوند. انگار فقط حضور من را کم داشتند. استکان چای را بغل نکرده بودم که قیصریه را آتش زدیم. لنگ ترامپ را گره زدیم به احمدینژاد و از آن طرف جرج بوش و کندی و هویدا و طارقعزیز و بنیصدر را جر دادیم. یک زور دیگر میزدیم میتوانستیم سه چهار دولت را از حکومت عزل کنیم و در معیت آقا ناصر و چای و گز اصفهان، جامهی عمل به تن رژیم چنج بپوشانیم. اما من به خودم نارنجک بستم و پریدم زیر تانک بحث سیاست و منفجرش کردم و گفتم حیف از این شب عزیز که با سیاست خرابش کنیم. زدیم به وادی فوتبال. اینکه دم ایران گرم و باخت شکوهمندی داشتیم و دورهی بعد مدعی هستیم و خاک بر سر رونالدوی دراز. بعد یکهو فهمیدیم که زن کاظم آقا پرتغالی است. عذرخواهی کردیم و گفتیم خاک بر سر مِسی که دورهی پیش بهمان گل زد. بعد ابراز تاسف کردیم که همیشه فینالیستها از کشورهای جهان اول هستند و ما نقش نخودی را داریم. از همین نخود و فیفا و اینها باز سر از سیاست درآوردیم که آقا اینها همه کار خودشان است و باز هم دوبندههای رژیم چنجمان را پوشیدیم. اما زن ناصرآقا از آن سمت اعلام کرد شام حاضر است. ما ایرانیها در هر شرایطی چنجه را به چنج ترجیح میدهیم.
سفرهی مفصلی ترتیب داده بودند. بهتر از همه، کوه دلمهای بود که روبروی من قرار داشت و همینطور مثل آیسبرگهای قطب شمال رو تحلیل بود. بس که من دلمه دوست دارم. ما ایرانیها شاید فوتبالمان خوب نباشد اما قطعا آشپزی و زندگی اجتماعی درخوری داریم. این را سر سفره فهمیدم. فهمیدم که اگر فرانسه و ایتالیا را در نظر نگیریم، احتمالا هیچ فرهنگ غربیای به گرمی فرهنگ ما نیست. سر هیچ سفرهای اینقدر غذا پیدا نمیشود و دیسهای برنج و مرغ مثل تماشاچیهای کنسرت متالیکا، روی دست آدمها از اینور میز به آنور نمیرود. همه با هم حرف میزدند و در آنِ واحد هشت موضوع مباحثه در جریان بود. از تخمین سنِ پسر حضرت نوح تا نحوهی پیچاندن برگ همان دلمههایی که حالا من ته بشقابشان را داشتم لیس میزدم. همه این مباحث هم با صدای بلند و به صورت زیگزاگ بین آدمهای دور میز در جریان بود.
بعد از شام هم از میزبان تشکر کردیم و دوباره رفتیم همانجایی نشستیم که اول نشسته بودیم. بعد هم پذیرایی بعد از شام و مباحثی که مثل آهنربا جذب سیاست میشدند. به هر حال اگر ما هم مثل رونالدو زندگی آرامی داشتیم، اینقدر با شامپوی سیاست دوش نمیگرفتیم. در مورد همه چیز حرف زدیم. درست مثل سیگاریهای قهار، سر هر بحثی را با ته بحث قبلی روشن میکردیم و دودش میکردیم. کلا نحوهی اتصال بحثها خودش موضوع قابل تاملی است که در این مقال نمیگنجد. آخر شب هم بحث رسید به ماریجوانا. از کجا رسید نمیدانم. گمانم از ماریاکَری. اینکه چقدر مسخره است که در بعضی ایالتها آزاد است و در بعضی نه. بعد من نقل قول کردم از مازجبرانی که در این کشور فیلمها اگر تا خرخره هم خشونت داشته باشند، ردهبندی سنی پائینی دارند اما اگر نوک سینهی زنی دیده بشود، آن را میکنند پیراهن عثمان. که البته اصلا به بحث ماریجوانا ربطی نداشت اما باعث شد یکی پای جمهوریخواهان را به عنوان مقصر بکشد وسط و همه بیدرنگ و از خداخواسته دوباره تا کمر رفتیم توی بشکهی سیاست. تا پاسی از شب. از اسدالله علم تا سارا پیلن و رئیس جمهور نالایق برزیل.
همهی اینها را گفتم که فقط برش کوتاهی از یک شب خوب را جهت ثبت در تاریخ داشته باشم. فقط نمیدانم چرا این برشهای کوتاه زندگی من اینقدر کلفت میشوند. به هر حال آقاناصر دست شما بابت مهمانی امشب درد نکند. خیلی خوش گذشت. دلمهها هم عالی بودند.