دو تا بیلبورد بزرگ سر راهم هست که هر روز آنها را میبینم. روی یکی از آنها همیشه تبلیغ یک وکیل تصادفات است که خلاصهی ترجمهی شعارش این را میگوید که مهم نیست مقصر کدامتان است، ما برای شما پدر طرف را درمیآوریم. بیلبورد دوم هم مبلغ روزانهی بلیط بختآزمایی را اعلام میکند. این هفته باز هم عددش سر به ثریا زده و چهارصد میلیون دلار را رد کرده است. هر کس آن را ببرد، در بدترین حالت و بعد از کسر مالیات و حق تاکسیرانی و حساب صد امام و پولچای نگهبان، صد و پنجاه میلیون دلار به جیب میزند. طول و عرض و ارتفاع مغز من خیلی کم است و هیچ وقت این عددها در آن جا نمیشود. هیچ وقت هم دل به بردن بلیط نمیبندم. اولا همیشه فراموش میکنم که بلیط بخرم. ثانیا خیلی مطمئنم که این طور چیزها اصلا شانسی نیستند و حساب و کتاب دارند و یک سر آن به ژنتیک متصل است. تاریخ کل خانوادهی ما را اگر ورق بزنید، هیچ کسی را پیدا نمیکنید که اقبالش اینطور بلند باشد. البته یک بار مادرم چند سال پیش از بانک صادرات یک پنکه دستی خزر برنده شد. برای خاندان ما برد بزرگی بود. البته شش ماه بعدش نیما مقدم سر من کلاه گذاشت و چهار میلیون و نیم از سرمایهی من (که در واقع مال مادرم بود) را کشید بالا و رفت. آن وقتها پنکهدستی خزر یازده هزار تومان بود و گوجه فرنگی کیلویی صد و پنجاه تومان.
دوم راهنمایی که بودم، میرفتم کلاس زبان. سر چهارراه زند. یک نفر کنار سینما سیبل مقوایی میگذاشت کنار دیوار و دو تومان میگرفت و تفنگ بادی میداد دست ملت. اگر سه تا تیر توی هدف میزدی، ده تومان جایزه میداد. لولهی تفنگش مثل عصای موسی زیگزاگ بود. نصف ساچمهها یا میخورد توی شیشهی سینما یا به صندوق پیرمردی که چهارمتر آنورتر سیگار بهمن و اشنو میفروخت. اما یک بار من هر سه تا را زدم توی خال. پژمان شاهد ماجراست. مردکِ ساچمهای یک پسسری زد بهمان و گفت دیره باید برم خونه. ده تومانمان را هم خورد. کلاس زبان را هم از دست دادیم.
یک بارهم در یک مراسم قرعهکشی دو تا بلیط کنسرت پاپ برنده شدم. شب قبل از کنسرت گروه فشار ریخت تو سالن و کل کنسرت را فشرد. به جای کنسرت ماندیم خانه و تکرارِ سریال آژانس دوستی تماشا کردیم. بابت همین احساس میکنم که قرعهکشی و لاتاری و تخممرغ شانسی و حتی یارکشی بازی داجبال هم خیلی به مزاج خانوادهی ما نمیسازد. در واقع لیگمان فرق دارد. ما یک کلونی مورچهی زحمتکش هستیم که کار میکنیم و زحمت میکشیم و خشت روی خشت میگذاریم. از این بابت هم اصلا اعتراضی نداریم. تنها نگرانیمان هم همان وکیلی است که تبلیغش را روی بیلبورد اول زدهاند. اگر گذرم به دباغی او بیفتد، مهم نیست مقصر هستم یا نیستم. دمار من را در میآورد. یا نیما مقدم. که مثل باد خزان آمد و برگهای شل و ول خاندان را کند و با خودش برد. یا مردک ساچمهای و گروه فشار. ما شانس برنده شدن نمیخواهیم. همین که شانس بازنده شدن بهمان نخورد راضی هستیم. جدن.