روز هالووین رفته بودم میوه بخرم. از همان میوهفروشی نزدیک خانهمان که سه تا صندوقدار دارد و یکیشان کپی برابر اصل ژولیت بینوش است. اینها را هزار سال پیش یک جایی نوشته بودم. حتی نوشته بودم که من ذوبشدهی فرهنگ فرانسهام. سینمای فرانسه. تیم فوتبال فرانسه. حتی سالاد فرانسوی. صندوقدار را هم به همین دلیل ساده دوست دارم. چون به نظرم خیلی شبیه به بینوش است. کلا یکی از ناهنجاریهای روحی من همین است که اصرار دارم که از هر آدم چند تا کپی و بکآپ آفریده شده است. همان روزی که رفته بودم میوه بخرم یکی را دیدم که کپی جانی دپ بود. ریش تُنُک و عینک گرد و موهای صاف. خودش بود . بهش گفتم که تو خیلی شبیه طرفی. کیف کرد. بعد هم جهت خنده بهش گفتم: “همیشه قیافهات اینه یا الان بابت هالووین این شکلی کردی خودت رو؟”. ریسه رفت و بیشتر کیف کرد. گفت: “فاک هالووین. من همیشه همینشکلیام”. بعد هم راضی و خرسند سوار ماشین شد و رفت.
هفتهی پیش هم رفتم یک جایی تا از پائیز عکس بگیرم. عبادت هر سالهی من است. سوار ماشین میشوم و دو ساعت رانندگی میکنم و چهار تا عکس کج و کوله میگیرم و تِلِکتِلک برمیگردم. امسال هم رفتم دقیقا همینجایی که عکسش را گذاشتم. یک مردی را دیدم که کپی برابر اصل رضا دشتی بود. لااقل من اینطور فکر میکردم. دقیقا کپی رضا، آنوقتهایی که سبیل داشت. الان نمیدانم سبیل دارد یا نه. هزار سال است ندیدمش. من آمدهام نیمکرهی شمالی. رضا هم رفته نیمکرهی جنوبی. دوازده ساعت با هم اختلاف زمان داریم. رضا همیشه در فردایِ من زندگی میکند. دو فصل هم با هم اختلاف فاز داریم. یعنی حتی بهار و پائیز را با هم تجربه نمیکنیم. حتی جهت چرخیدن گردابهایمان هم برعکس است. با این همه اختلاف، طبیعی است که مطمئن نباشم هنوز سبیل دارد یا نه. من و رضا همکلاس بودیم. از دبیرستان بوعلی. یک جورهایی جفت شدیم و جفت ماندیم. مهاجرت جدایی انداخت. امکانش نبود تا مثل گل بنفشه، بگذارمش توی چمدان و بیاورمش نیمکرهی شمالی. من فقط خاطراتمان را با خودم آوردم اینجا. رضا خوب حرف میزند. دست به قلمش هم جای تقدیر دارد. روزی که دختر آقای نوربخش تصادف کرد و مرد، همهی بچههای کلاس رفتیم خانهاش. رضا شد نمایندهی کلاس و ایستاد تا تسلیت بگوید. یک متنی هم نوشته بود. قشنگ هم نوشته بود. تا نصفهاش را خیلی خوب خواند. بعد هم زد زیر گریه. دلش لابد نازک است. بر خلاف صدایش که کلفت است. حسن صالحی همیشه به من میگفت صدای رفیقت مثل کَشتی است. لابد منظورش این بود که شبیه بوق کشتی است. وگرنه کشتی صدا ندارد. هزار تا خاطرهی مشترک با رضا دارم. الان هم افتادهام روی دور نوشتن و کاملا قابلیت تا صبح نوشتن را دارم. نوشتن مثل خاراندن جای نیش پشه است. کیف دارد. آدم دلش میخواهد تا صبح بخاراند. اما از یک جایی به بعد پوست آدم خراش میخورد و خون میآید. درست مثل نوشتن.
دیروز باهاش چت میکردم. خیلی کوتاه. خب من سر کار بودم و رضا لابد میخواست مسواک بزند و برود زیر پتو. دوازده ساعت اختلاف زمان کم نیست. بهش گفتم که هنوز رفیقی؟ یک فحشی داد که معنیاش این بود که هنوز آره. بهش گفتم من رفیق کم دارم. توانایی کمتر شدنشان را هم اصلا ندارم. حتی برایش یکی دو تا اسم دیگر هم لیست کردم که بفهمد چقدر نسل رفیقهای من در خطر انقراض است. مثل کرگدنها. اگر تمام بشوند، جانشین ندارند. بعد هم خداحافظی کردیم. بهش نگفتم که من از فاصله و مسافت هراس دارم و خوف میکنم. از هر چیز دوری ترس دارم. هراسِ از دل برود هر آنکه از دیده برفت. اینکه ندانم رفیقم هنوز سبیل دارد یا ندارد. اینکه کرگدنهای زندگیام در چه حالند. خوشحالند؟ ملال دارند؟ هنوز رفیقند؟ مسافت، همان مرگ است. آدم ِ دور، مثل عکس پلورایدِ زیر نور خورشید است. به مرور کمرنگ و کمرنگتر میشود. بالاخره هم میشود یک کاغذ سفید. مثل همان روزهایی که هنوز نیامده است. هر انتهایی شبیه به ابتدا میشود.
رضا هنوز هم مینویسد. به نظر من هم خیلی خوب مینویسد. نوشتن خوب است. هم برای کسی که مینویسد و هم برای کسی که میخواند. نگارنده جای نیش پشههایش را میخاراند و خواننده میفهمد چند تا نیش خورده. کاش همهی آنهایی که دوستشان دارم، مینوشتند.