سیصد و بیست

عزیزم!
یک سی‌دی پیدا کردم که تا خرخره پر است از آهنگ‌های قدیمی. ته گودترین کمد خانه. همان آهنگ‌هایی که گوش دادن‌شان مثل کشیدن ضامن نارنجک‌ است. امروز صبح با خوف و لرز گوشش دادم. آهنگ اول آهنگ مری لسلین بود. همان که صدایش را مثل بوق کشتی کلفت می‌کرد و می‌گفت بوسه‌ی تو از پوست من عمیق‌تر است. همین یک جمله‌اش کافی بود که ضامن نارنجک خاطراتم را بکشد و یاد تو بیفتم و بپکم.

عزیزم!
یاد هیلمن قرمز پدرت افتادم. یاد کوچه‌های دزاشیب. برف می‌بارید تا زانو. یادم نیست که قد من کوتاه بود یا آن‌وقت‌ها تهران زیاد برف می‌گرفت. اما می‌دانم که زنجیر می‌انداختی روی لاستیک‌های دور سفید هیلمن و کوچه‌های دزاشیب را بالا و پائین می‌کردیم. یک بار هم پلیس نگه‌مان داشت. نسبت‌مان را پرسید. گفتی مسافر تو هستم. آخر کدام راننده‌ای دست مسافرش را می‌گیرد تا با هم دنده عوض کنند؟ آن هم با آهنگ مری لسلین. بهمان گفت دومین چهارراه را بپیچیم دست چپ. خلوت است و جان می‌دهد برای مسافرکشی. پلیس‌ها زیر برف، معنی مسافر را خوب می‌فهمند.

عزیزم!
یادت هست آن شب سرد که توی کوچه‌های عباس‌آباد قدم می‌زدیم؟ می‌گفتی کوچه‌ها بدون قدم زدن  آدم‌ها، به خودشان ماهیت نمی‌گیرند. نسبت خاطره‌ها به کوچه‌ها، مثل نسبت خون است به رگ. وگرنه کوچه‌ی بی‌خاطره، فقط آجر‌های سرد و زمستان‌زده‌اند. یادت هست که خواستیم به کوچه‌ی بیست‌وچهارم ماهیت بدهیم؟ زیر باران سرد دی‌ماه، زیر تیر برق و کنار چند تا گربه‌ی خیس و خسته. این‌ها هیچ کدام هویت نداشتند مگر اینکه آدم خودش را به بوسیدن کسی مشغول کند و بوی عطرش را آن‌قدر عمیق بکشد توی شش‌هایش که گلویش مثل وزغ باد کند. آمدیم ماهیت بدهیم به کوچه که موتور گشت سر رسید. پلیس‌ها زیر برف شاید عاشق بشوند اما زیر باران فقط خیس و بداخلاق می‌شوند. ما را بردند وزرا. ما و هزار آدم دیگر که جرم‌شان بوسیدن بود.

عزیزم!
یادت هست شب عروسی که می‌گفتی می‌توانی عاشق چاق‌ترین، لاغرترین، زشت‌ترین یا بدبوترین مرد دنیا بشوی اگر بلد باشد شعر بگوید و عاشقی کند؟ می‌گفتی که بوی گند آدم‌ها فقط از اخلاق‌شان ممکن است بلند بشود و نه ظاهرشان. تا خرخره شراب شیراز خورده بودی. آن‌قدر که من را زن‌عمو ناهید صدا می‌کردی. تو اصلا عمو نداشتی که بخواهی زن‌عمو داشته باشی. اما راست می‌گفتی. عاشق من شدی که چاق‌ترین و زشت‌ترین مرد زندگی‌ات بودم. می‌گفتی مردها نیمی از مغزشان خاموش است. با آن نیمه‌ی روشن‌شان هم فقط به فکر سیاست و تجارت و رختخواب‌اند. این‌ها را به من نگفتی البته. این‌ها را داشتی به پدربزرگم می‌گفتی. قهر کرد و رفت. مرز نازکی بین من و پدربزرگم و زن‌عموناهید وجود داشت.

عزیزم!
متفاوت بودی. دنیا را از دریچه‌ی دیگری نگاه می‌کردی. دریچه که نبود. یک پنجره‌ی گل و گشاد بود. به همه چیز معترض بودی. حتی اعتراض داشتی که چرا برای آدرس کتاب‌فروشی‌ها می‌نویسند جنب بانک فلان یا مسجد فلان. چرا آدرس هیچ بانک و مسجدی را از روی کتاب فروشی پیدا نمی‌کنند؟ مثلا جنب کتابفروشی جعفری. یا اعتراض داشتی چرا هیچ کدام از مجری‌های زن چاق نیستند؟ چرا سینه‌ی مردها باید عضله داشته باشد؟ چرا لب‌ زن‌ها کلفت باید باشد؟ یا اصلا چرا شب عروسی مردها باید رانندگی کنند؟ شب عروسی گفتی بگذار باد تفاوت بوزد. وزیدی و نشستی پشت فرمان و آن‌قدر توی شیخ‌فضل‌الله لایی کشیدی که شیخ به لرزه افتاد و پلیس‌ نگه‌مان داشت. این‌طور مواقع هیچ‌وقت به پلیس نگو: ناخدا، جون مادرت بذار بریم، شب درازی پیش رو داریم. خب؟

عزیزم!
همیشه از روزمرگی فراری بودی. ایدئولوژی زندگی‌ات در تغییر خلاصه می‌شد. یادت هست که روز رفتنت چه مثالی برایم زدی؟ گفتی که هر رابطه مثل بالا انداختن توپ فوتبال است. هیچ‌وقت ثابت نیست مگر لحظه‌ای که به اوج خودش می‌رسد. کسری از ثانیه و نه بیشتر. فقط همان کسری از ثانیه ارزش ثابت ماندن و تغییر نکردن را دارد. وقتی که در اوجی. بعد هم ناپدید شدی. تمام نبودنت تبدیل شد به یک اعتراض بزرگ که صدایش از گلوی من بیرون می‌آید. همه‌ی این‌ها از همان یک جمله درآمد. بوسه‌ی تو از پوست من عمیق‌تر است. من هزار برابر چاق‌تر و زشت‌تر و ثابت‌تر شده‌ام. درست مثل عدد پی.