یک همکار جوان هندی دارم که میزش روبروی پنجرهی اتاق من است و روزی ده ساعت همدیگر را تماشا میکنیم. اسمش مندی است. بر وزن قندی. هیچوقت عصبانی نمیشود. همیشه لبهایش مثل کاسهی رو به آسمان، لبخند خفیفی دارد. حتی روزهایی که جردن با صدای بلند و انگشت اشاره بهش میگوید که این آرماتورها را غلط محاسبه کردی و بالاخره کی میخواهی یاد بگیری. ناتاشا معتقد است که مندی یکی از خداهای هندو است که فرو رفته توی جلد یک مهندس سازه تا آرماتور محاسبه کند. کلا حوصله مندی را هم ندارد. به نظرش خیلی سفید و بیخش و معمولی است. بهش گفتم که چند سال پیش یک همکار هنگکنگی داشتم که بغلم مینشست. بغل به معنی کنار و نه در آغوش. اسمش یونگ بود اما صدایش میزدیم جاناتان. همیشه میخندید. بهش سلام میکردیم، میخندید. حالش را میپرسیدیم، قهقهه میزد. اگر برایش جوک تعریف میکردیم، برای چند دقیقا از فرط خنده میرفت توی کما. به نظرم موقع خلقتش، انگشت خدا توی نافش جا مانده بود و دائم داشت قلقلکش میداد. اما خاصیت بدترش این بود که روحش مثل فرنیِ بدون شکر، هیچ شیطنتی نداشت. درست مثل یک بزغالهی معصوم که همین نیمساعت پیش به دنیا آمده باشد. یک شکل و یک نواخت با چهارچوبهای کلیشهای و ثابت.
ناتاشا هم از همین بدش میآید. معتقد است که هر کس باید یک میزان مناسبی از شیطنت را لای روحش داشته باشد. میگفت اگر امروز حضرت مسیح بیاید اینجا، حاضر نیست باهاش رفاقت کند. در واقع احتمالا منظورش این بود که پا به رکابش میشود اما رفیقش نه. رفاقت با معصوم همان شنا کردن در فرنی بدون شکر است. بعد هم گارسون رستوران آنطرف خیابان را مثال زد. همان که موهایش را مثل قارچ غیرسمی بالا سرش گلوله میکرد. مثل پیغامگیر تلفن ادارهی بیمه، مودب حرف میزد. با یک لبخند ثابت چهار میلیمتری. اسطورهی کسالت. در عوض ساعت پنج که شیفتش تمام میشود، موهایش را با یک تکان ول میکند روی شانههایش. آشفته. بدون لبخند سیگار روی لبش میگذارد. بعد هم سوار ماستنگ پکیدهی مدل هشتاد و پنجش میشود و میرود. همهی اینها را هر روز از بالا تماشا میکنیم. ناتاشا عاشق گارسون ساعت پنج به بعد است. مثل دخترهای دبستانی که بعد از خلاص شدن از مدرسه، مقنعههایشان را دور گردنشان آویزان میکنند و با یک پردهی نازک شیطنت، هزار برابر جذابتر میشوند.
خلاصه اینکه ناتاشا معتقد است که میزان درستی از شیطنت در وجود هر آدمی لازم است. شیطنت به مثابه باکتریهای خوب، برای سلامت روح اطرافیان مفید است. با کریشنا و مسیح و یوسف نمیشود برای مدت طولانی رفاقت کرد. احتمالا آدم یک جایی دلش میخواهد زنگ خانهی کسی را بزند و فرار کند. یا یواشکی توی آسانسور یکی را ببوسد. یا مثلا روی خرپشته سیگاری بزند. یا اینکه سرپا جلوی جردن بیاستد و بگوید شات دِ فاک آپ دود. اتفاق ناجوری نمیافتد. باکتریهای مفید زندگی.