امروز برای ناهار خورش قیمه دارم. رابطهی من با خورش قیمه شبیه به رابطهی فرهاد است با شیرین. خیلی دراماتیک و عاشقانه. طوری که انگیزه و امید به زندگیام را میبرد بالا. امروز صبح رئیسم چهارصد و بیست صفحه نقشهی سیاه و سفید را گذاشت روی میزم تا غلطهایش را پیدا کنم. درست مثل آنوقتهایی که مادرم برای مهمانی شب عید، مجبور میشد بیست کیلو برنج شمالی را بریزد توی سینی و سنگریزههایش را جدا کند تا دندان مهمانها توی دهانشان نپکد. به همان اندازه ملالآور و طاقتفرسا و آزاردهنده. بدترین قسمت قضیه هم این بود که رئیسم گردنش را کمی کج کرد و با حالتی بین التماس و دستور بهم گفت که تا قبل از ناهار نتیجه را میخواهد. من آدم دلگندهای نیستم و اینطور مواقع به سرعت آسمان اتاقم ابری میشود و میلههای فولادی قطور جلوی پنجره ریسه میشوند و یکی با صدای ناصر ملکمطیعی توی سرم داد میزد که گند بخوره به این زندگی. امروز هم دقیقا همین اتفاق افتاد. ابر و میله و ناصر و الخ. اما با یک تفاوت بزرگ. یک جایی ته ذهنم یاد خورش قیمهای افتادم که برای ناهار آوردهام. امید، همان گوشهی ذهنم زائیده شد و روشنیاش، بزرگ و بزرگتر شد. ابرها و میلهها رفتند. ناصر هم شروع کرد به سوت زدن. خلاصهی داستان این شد که قیمه، انگیزه ادامهی راه تا ظهر را فراهم کرد. هر صفحه را که ورق میزدم، یک فحش به روزگار میدادم اما یاد قیمه که میافتادم، دلم غنج میرفت و فحشم را پس میگرفتم.
سر کوچهی ما یک زن و شوهر زندگی میکنند. جیسون و لارا. پسرشان معلول است. در حدی معلول که غذا هم نمیتواند بخورد. چند باری با آنها حرف زدم. جیسون درشت و چهارشانه است و سرش را با تیغ میتراشد و هر روز برای رسیدن به محل کارش باید نود دقیقه رانندگی کند. به اندازهی یک بازی فوتبال. هر ماه چهل درصد درآمدش را میگذارد کنار بابت خرج پسرشان. لارا هم گویا منشی یک وکیل الدنگ است که هر روز او را میچلاند. پارسال درخت کاج افتاد روی خانهشان و سقف را جر داد. سال قبلتر هم شهرداری گیر داد و مالیاتشان را دوبرابر کرد. لارا حساسیت ناجوری به گل و گیاه دارد و شش ماه از سال را عطسه میکند. یک شورلت کهنه دارند که لااقل ده تا رئیسجمهور را به چشم خودش دیده. پول ندارند عوضش کنند و یک هفته درمیان میروند مکانیکی. چند تا فاجعهی دیگر هم هست که حوصلهی گفتنشان را ندارم. در عوض هر بار که میبینمشان، انگار نه انگار این مشکلات مال آنهاست. انگار نشستهاند روی روشنترین نقطهی جهان هستی. مرکز پرگار امید. که البته گمانم واقعا هم نشستهاند روی روشنترین نقطه. گاهی وقتها که از جلوی خانهشان رد میشوم، میبینم که نشستهاند روی پلهی در ورودی. در واقع لارا دراز کشیده و سرش را ول داده روی پای جیسون و انگشتهای جیسون هم لای موهای لارا. پسرشان هم روی صندلیچرخدار به یک جای دوری خیره شده. این صحنه را هزار بار دیدهام. دقیقا مشخص است که یکی چهارصد و بیست صفحه نقشه گذاشته توی کاسهشان. اما شانس آوردهاند و یک قابلمه قیمه ته یخچال دارند. یک انگیزهی بزرگ برای ادامهی راه. دقیقا این انگیزه را میشود توی چشمهای لارا، وقتی که شوهرش حرف میزند، دید. یا توی چشمهای جیسون وقتی که دستش را یواش میبرد دور کمر لارا. مشخص و واضح.
زندگی بدون انگیزه مثل راه رفتن روی دریاچهی یخ است. لیز خوردن و به جایی نرسیدن و خسته شدن. بالاخره هر مهندسی که قرار است چهارصد و بیست صفحه نقشه را بخواند، باید یک ظرف قیمه ته یخچالش باشد. هر فرهادی باید یک شیرین داشته باشد که کوه را به انگیزهی او بتراشد. هر کسی باید یک انگیزهای داشته باشد تا با آن ناصر ملکمطیعی توی سرش را آرام کند. دقیقا همان.