وارد چهاردهمین سال مهاجرتم شدم. چهارده سال عدد بزرگی است. حدود طول عمر کامل یک بز. یا حتی گوسفند. به شرطی که زیر چاقوی قصاب زودتر خلد آشیان نشود. چهارده سال پیش بچههای فامیل کمی بلندتر از قوطی نوشابهی خانواده بودند. اما حالا برای رد شدن از در باید از وسط تا بشوند. بلند و رشید. درست مثل درخت گلابی وحشی حیاط پشتی. آنقدر وحشی که احوال آسمان هفتم را هم میشود ازش پرسید. یا خرگوشهای پای درخت گلابی. توی حیاط پشتی خرگوش دارم. مال من نیستند. مال خودشانند. یعنی آزادند. آنقدر آزاد که همینطور تعدادشان زیاد میشود. اوایل یکی دو تا بیشتر نبودند. اما حالا روی هم رفته و روی هم نرفته بیست تایی میشوند. چهارده سال عدد بزرگی است.
تازه که آمده بودم توی این خانه، یک کارگر استخدام کردم تا برایم باغچه درست کند. اسمش خسوس بود. همان Jesus خودشان یا مسیح خودمان. شمارهاش را هم به اسم Jesus توی تلفنم دخیره کرده بودم. وقتهایی که بهم زنگ میزد و اسمش میافتاد روی صفحه، متوهم میشدم که نکند اینبار واقعا خود آن حضرت است که تلفن زده. اما هر بار خسوس خودمان بود. خسوس ده سال قبل از من مهاجرت کرده بود. غیر قانونی. دختر یک سالهاش حالا شده بود یازده ساله. ده سال تمام بود که ندیده بودش. دلتنگش بود و توی چشمهایش برق خاکستریِ “ریدم به این زندگی” تلالو میزد. انگلیسی هم بلد نبود. وقتی میخواستم به او بفهمانم که لوله را در ناودان فرو کند، چارهای نبود الا اینکه نوک انگشت اشاره و شستم را به هم وصل کنم تا حلقه شود و آن یکی انگشت اشارهام را سیخ کنم و فرو کنم در آن حلقه. بعد خسوس ریسه میرفت از خنده. تازه آنوقت میشد فهمید که وضع دندانهایش چقدر اسفبار است. درست مثل بقایای ستونهای یک عمارت که مرور زمان، هیچ رحمی به آنها نکرده باشد.
چهارده سال عدد بزرگی است. آدم را از هوس چای به هوس قهوه متمایل میکند. یا ابوالفضل را تبدیل میکند به اوه مای گاد. انگشت فحش را تبدیل میکند به آرزوی موفقیت و دمت گرم. آدمهایی که سالها نقش دشمن را بازی کردهاند را تبدیل میکنند به کسی که با آنها میشود بولینگ بازی کرد، جوک گفت یا حتی فیلم “در جستجوی فریده” را تماشا کرد. نصف فیلم را مشهد پر کردهاند. من مشهد را دوست دارم. خودش را که نه. خاطراتی که مثل رنگ روغن، شهر را رنگی کردهاند دوست دارم. مثلا عروسی گوهر. من رانندهی عروس و داماد بودم. رنوی خالهام هم شده بود ماشین عروس. از آن رنوهای قدیمی که بهشان میگفتند موتور فرانسه. آنقدر قیقاج رفتم و لائی کشیدم که آخرش اشتباهی به جای اینکه برویم سمت خیابان سازمان آب، افتادیم توی جاده قوچان. تقصیر من نبود. تمام دوستهای قشنگ عروس، سوار یک تاکسی بودند و پا به پای ما میآمدند. رانندگی جلوی یازده زن زیبا، رنو را لامبورگینی میکند و بلوار سازمان آب را جاده قوچان.
چهارده سال عدد بزرگی است. دندانهای خسوس را ویران میکند. گوسفندان را خلد آشیان میکند. بچههای فامیل قد میکشند. چهار تا رئیس جمهور جایشان را به هم میدهند. پنج بار مد شلوار از حالت پاچه قیفی به پاچه شیپوری و برعکس تبدیل میشود. سه بار دانشمندان به این نتیجه میرسند که قهوه برای قلب مضر است ولی بعد حرفشان را پس میگیرند. مهاجرها چهارده بار پست وبلاگی مینویسند در باب رنج و شادی هجرت. در باب فراموشی اینکه عشرتآباد کجای تهران بود؟ در باب اینکه الان چند پل روی کارون ساختهاند؟
چهارده سال آدم را دلتنگ میکند؟ یا اتصالش را کمتر؟ خدا میداند. سال دیگر برای پانزدهمین سال، همینها را مینویسم. هیچ کس هم یادش نمیماند. سالها مثل چراغ راهنمایی پشت سر هم سبز و قرمز و تکرار میشوند. فقط امیدوارم حالا دختر خسوس روی پایش نشسته باشد. اما خب، بعد چهارده سال لابد وزن دخترش شده هشتاد کیلو. چهارده سال عدد بزرگی است.