پوریا یک ویدئوی چهار دقیقهای برایم فرستاده مربوط به ثبتنام کاندیدای ریاست جمهوری. گمانم مربوط به آن سالی است که آقای خاتمی و مرحوم بهرمانی رقیب هم شده بودند. یک خبرنگار بامزه میچرخید بین آنهایی که آمده بودند برای ثبتنام و باهاشان مصاحبه میکرد. البته صرفا دستشان میانداخت. این ویدئوی چهار دقیقهای هم بخشی از این مصاحبه بود که خبرنگار گیر داده بود به یکی از همین متقاضیان ثبتنام که از دزفول آمده بود. یک آدم بینهایت ساده که تا اول راهنمایی بیشتر درس نخوانده بود و توی شناسنامهاس اسمش مسعود بود و توی خانه صدایش میکردند غلامعلی. همان سال که این مصاحبه آمده بود بیرون، تماشایش کرده بودم. هم تماشایش کرده بودم و هم برای هر کسی که میدیدم، پخشش میکردم و از فرط خنده پخش میشدیم روی قالی و آسفالت و چمن. روحمان شاد میشد.
امروز که پوریا آن را فرستاد، یک بار دیگر تماشایش کردم. باز هم خندیدم بهش. اما ثانیه پنجاه و دو، خبرنگار از مسعود یا غلامعلی پرسید که چرا میخواهی رئیس جمهور بشوی؟ مسعود خیلی خلاصه با لهجهی دزفولی غلیظ جواب داد که “میخوام دنیا رو در صلح و صفا بکنم”. در واقع منظورش این بود که میخواهد صلح و صفا را در دنیا جاری کند. متاسفانه این بار اصلا ماجرا خندهدار به نظر نیامد. با اینکه هر چی مسعود توی این چهار دقیقه حرف زد، از نظر عرف، کاملا مضحک و نشدنی بود. اما یک حقیقت کاملا مسلم و فراموش شده توی این جملهاش بود. یک شعار انتخاباتی مهم که هیچ وقت ندیدم محور اصلی تفکرات انتخاباتی یک سیاستمدار باشد. نه بهرمانی نه خاتمی نه حسن نه محمود نه دانلد نه باراک نه مکرون و نه هیچ سیاستمدار دیگری. نه حتی نمایندههای مجلس و کنگره و سنا در هیچ جا. هیچ کس اساس تبلیغات انتخاباتیاش را روی جاری کردن صلح و صفا نگذاشته است.
در واقع درستش هم همین است. من به عنوان یک آدم رایدهنده و لایهی زیرین جامعه، ترجیح میدهم که حکمران بالای سرم یک آدم باهوش باشد با دندانهای بیرون زده. آدمهای سادهای که هدفشان برقرار کردن صلح و صفا باشد، موجودات عملگرا و واقعیای نیستند. احتمالا شاید چون صلح و صفا افسانه و لوس است. اما خب. چهار دقیقه ویدئوی خوبی بود. لااقل برای ثانیهای فکر کردم که ممکن است روزی یک سیاستمداری عجیب و غریب بیاید و شعارش این باشد که مثلا غلامعلی هستم، رئیسجمهور شما. هدفم چیزی نیست جز جاری کردن صلح در دنیا و از هیچ کوششی برای رسیدن به این مهم دریغ نمیکنم. غلام، مرد صلحجو.
احتمالا اگر این اتفاق بیفتد و همچین آدمی رئیس جمور بشود، حتما همان روزی است که ماست سیاه است و خورشید از غرب طلوع میکند و دائیجان ناپلئون اعتراف میکند که جنگ کازرون، توهمی بیشتر نبوده است.