امشب بیهوا تصمیم گرفتم تا به جای یک لیوان، دو لیوان چای بخورم. چای و تخمه و فیلم. بهترین ترکیبی است که آدم میتواند تصور کند. در عوض حالا ساعت از دوازده شب گذشته و خواب از سرم پریده و به اندازه دوازده بشکه چای به سیستم فاضلاب شهری پس دادم. همهی این سختیها فقط بابت همان تصمیمی بود که سر شب گرفتم. البته اگر فردا تعطیل بود، این تصمیم اصلا تصمیم بدی محسوب نمیشد. تا صبح مینشستم و مینوشتم. هزار تا عکس ادیت نشدهام را درست میکردم. یا با پژمان چت میکردم. یا زنگ میزدم به رضا. یا حتی گوشم را میچسباندم به پنجره و به صدای جغد روی درخت گوش میدادم. اما خب، کمتر از شش ساعت دیگر باید بروم سر کار. چند خروار کار هم مثل پلنگ گرسنه منتظرم است. کلا تصمیم گرفتن مقولهی پیچیدهای است. حتی تصمیمهای ساده مثل چای خوردن یا نخوردن. منصور همیشه میگفت که تصمیمات، موجود پویا و زندهای هستند و خوبی و بدیشان به هزار اما و اگر متصل است. معتقد بود که تصمیمات به خودی خود، بد یا خوب نیستند. فقط مهم این است که در چه محیطی و برای چه کاری آنها را گرفتهایم.
مثلا یک درخت چنار ژاپنی توی حیاط پشتیمان داریم. تنهاش مثل یک پیرمرد خم شده رو به جلو. بیشتر روزهای سال برگهایش مثل لبو قرمزند. دم غروبها هم آفتاب از پائین میتابد به برگها و رنگشان از حالت لبویی به وضعیت جگری میرسد. همیشه دلم میخواست پای آن را سنگفرش کنم و به اندازه یک کف دست، چمن کنارش بکارم و یک صندلی بگذارم زیر سایهی قرمزش. برای روزهای آخر خط. همیشه دوست داشتم مثل دن کورلئونه بمیرم. توی یک باغ میوه، وقتی دارم دنبال نوهام میدوم. مرگ بیصدا. یا مثلا پای یک درخت چنار ژاپنی که به اندازهی یک کف دست چمن کنارش کاشتهام. کیفیت مرگ به اندازهی کیفیت زندگی مهم است. بابت همین “تصمیم” گرفتم یک نفر را استخدام کنم تا سنگفرشها را برایم ردیف کند. این تصمیم به خودی خود چیز بدی نبود. در واقع تصمیم را مثل نوزاد به دنیا آوردم و دادم دست اوستا بنا. حالا هم سه ماه از آن تصمیم گذشته است. حیاط پشتی تبدیل شده به میدان جنگ. هیچ کجای آن شبیه به رویای متصور من نیست. اوستا بنا به سلیقهی خودش و احتمالا دنچیچو دارد کار میکند. “تصمیم” من حالا برای خودش مردی شده. یک مرد بزهکار و شیاد که میخواهد پدرش که من باشم را به قتل برساند. به همین راحتی. نوزاد عزیز من که میتوانستم یک روز در آرامش در آغوشش بمیرم. تصمیم من از رویا رسید به کابوس. تصمیم موجودی پویا و زنده است. منصور راست میگفت.
صبح امروز هم یک رفیق قدیمی پیام داد که تصمیم گرفته مهاجرت کند. بعد هم نظرم را پرسیده بود. من هم خلاصه بهش گفتم که سوال تو مثل این است که عکس بچهات را بفرستی و بگویی به نظرت این عنتر دکتر میشود یا قاچاقچی کراک. جوابم را نداد. گمان کنم بهش برخورد. از همینجا بهش میگویم که تصمیم، تصمیم است. خوب و بد ندارد. فقط مهم این است که چطور این تصمیم را بزرگ کنی. درست مثل ازدواج. هر کسی که گفته ازدواج خوب است را باید تا حد مرگ کتک زد. هر کسی هم که گفته ازدواج بد است، باید مجددا کتک زد. همچنین بچهدار شدن. دانشگاه رفتن. بستنی خوردن. تیکآف کردن با پیکان دولوکس. حتی بوسیدن لب یار. تصمیمش به خودی خود نه بد است و نه خوب. مهم این است که چطور به این تصمیم زندگی ببخشی.
حالا این وسط یک سری انسانها هستند که به شکل کترهای و عمدهفروشی توصیه به تصمیمگیریهای بزرگ میکنند. در خصوص ازدواج، تحصیل، رستگاری، مهاجرت، کشاورزی، بچهدار شدن، وازکتومی و هزار کوفت و زهرمار دیگر. تصمیمات کترهای را فقط چوپانها مجازند که بگیرند. آن هم در خصوص گوسفندهایشان که در کدام فلات چرا کنند. در باقی موارد باید مورد به مورد و با تفکر تصمیم گرفت. مثلا من تصمیم گرفتم که روزهای دوشنبه ساعت هشت شب، که فردا صبحش با کارفرما جلسه دارم، دولیوان چای نخورم. به این شکل محدود، دقیق و با برهان.