مسعود بهنودِ درون من یکهو بیدار شده و یاد یک خاطرهی بیاهمیت افتاده. تعریفش کنم و بروم ردِ کارم. کلاس دوم دبیرستان، یک معلم پرورشی داشتیم که کت قهوهای راهراه میپوشید و هر روز ریش پرپشتش را مثل چمنهای پارک ملت، مرتب میکرد. بینهایت خوشاخلاق و دوستداشتنی بود. جوری که بیشتر بهش میآمد معلم ادبیات باشد تا پرورشی. خیلی وقتها موقع زنگتفریح، مینشست لبهی باغچه و بچهها هم انگار که مورچهها دور قطرهی مربای آلبالو جمع شده باشند، حلقهاش میکردند. جوکهای بهداشتی و احکام جنابت و پند و خاطرات سفر و حدیث و الخ. درست همان کاری که دائیجان ناپلئون توی مهمانیها میکرد. یک بار رضا عباسی، افسار حرف دائیجان را کج کرد و برد سمت شیرینی گناه و دوستدختر و دبیرستان نظاموفا. دائی جان هم لب پائینش را خیلی ظریف گاز گرفت که یعنی حیا کن بیحیا. بعد هم ولتاژ نصیحت را برد بالا. یک خط قرمز و کلفت کشید دور دبیرستان نظاموفا و دوستدختر و گناهان شیرین و همه را گذاشت توی لیست افعال سیاه. بعد که احساس کرده بود هنوز قلبمان به اندازهی کافی زلال نشده، یک تبصره هم اضافه کرد. اینکه فکر کردن به فعل گناه هم، گناه دارد. در واقع حرفش این بود که خیال هم مساله دارد. رضا عباسی مثل ماستی که به دیوار مالیده شده باشد، سُر خورد و نشست روی زمین و گفت که یعنی حتی فکر کردن به لیلا هم گناه دارد؟ که بعد دائیجان گیر داد که لیلا کی هست و شلوغ شد و افسار خرِ بحث ول شد و توی شلوغی خندهی بچهها گم شد.
دقیقا امروز یاد دائیجان افتادم. اینکه چقدر دوستش داشتیم. آدم وقتی که کسی رادوست داشته باشد، لاجرم حرفهایش را هم دوست دارد و قبول میکند. بعد با خودم فکر کردم که من با لیست افعال سیاهش کاری ندارم. اما بیانصافی است که با خیال آدمها کار داشته باشیم. گمان کنم زندگی حقیقی آدمها، بیشتر در دنیای درونشان اتفاق میافتد تا دنیای بیرون. تنها جایی که دکوراسیون و چیدمان و قوانین آن دست خودش است. تنها جایی که جرات دارد فکرهای کثیف و شیرینش را بی دغدغه بگذارد روی میز و جلا بدهد. درست مثل یک قاتل بیتجربه که شب به شب ته پستو، چاقوهایش را میمالد تا براق شوند. بعد دائی جان میگفت که فکر به گناه هم گناه دارد. درست مثل اینکه کلانتر بیاید و تنها سینمای شهر را تعطیل کند. شدنی نیست. همهی ما فکرهای ناهنجار داریم. لیست آدمهایی که متنفریم ازشان. لیست آدمهایی که دوست داریم لااقل یک بار لپشان را یواش گاز بگیریم. لیست فتیشهای عجیب. لیست آرزوهای نامعمول. کنار اینها یک رگ کلفت ترس و نگرانی هست که همهی المانهای این لیست را توی همان پستوی تاریک قایم میکند. تنها چیزی که میماند، همان خیال است. دائی جان، تو را به خدا آخرین سینمای شهر را تعطیل نکن.