اول هر سال که میشود، به ترتیب قد میرویم توی اتاق رئیس بزرگ و در را میبندیم. روی یک صندلی چرمی سیاه جلوی او دست به سینه مینشینیم. چشم توی چشم. یک جوری که نفسهایمان گره میخورد توی هم. بعد ما را کنترل کیفی میکند تا ببیند عملکردمان در سالی که گذشت چطور بوده. دست آخر هم یک سوال مشخص هست که از همه میپرسد: تارگت و هدف سال آیندهات چیست؟ ما هم راست و دروغ یک چیزی سر هم میکنیم. مثلا میگوییم. میخواهیم فیل هوا کنیم. من هم که مستثنی نیستم. کلا من در هیچ امری مستثنی نیستم. عوام بودن همین است. اما امسال حس میکنم اکثریت قریب به اتفاق فیلهای گله را هوا کردهام و جز چند تا بچه فیل چیزی توی بساطم نمانده. آدم که نمیتواند تا آخر عمرش هدفمند زندگی کند. یک جایی هم آدم باید بایستد و لذت هدفهایی که به آنها رسیده را ببرد. دلم میخواهد روی چمنها دراز بکشم و فیلهای شناور توی آسمان را تماشا کنم. باید یک جوری به رئیسم حالی کنم که من از فرهنگ و کالچری هستم که اصولا این دنیا برایش ارزشی معادل برگ چغندر دارد. من کلا دندان تیز کردهام برای آن یکی دنیا. همان دنیایی که همه را دوست داریم با پسگردنی بفرستیم آنجا. جایی که تمام گناهان این دنیا قرار است ترانسفورم بشوند به پاداش اخروی. اما این وسط یک درهی بزرگ عقیدتی بین من و رئیسم وجود دارد که نمیدانم با چه ملاتی باید پرش کنم. من معتقدم که هدف آن دنیاست و این یکی فقط راه گذر است و به پول سیاهی هم نمیارزد. اما او معتقد است که این دنیا یک کاغذ سفید و بیارزش است که باید آدمها به آن ارزش اضافه کنند و در آن هدف خلق کنند. یک چیزی توی همین مایهها. توضیحش ساده نیست. فقط میدانم که سه هفته وقت دارم تا یا یک فیل فربهی جدید پیدا کنم یا اینکه آن دره را با یک چیزی پر کنم و او را به ورطهی بیهدفی خودم بکشانم. خدا به خیر کند.
عکسم بیهیچ توضیحی معلوم است که یک دوچرخه است که روزی تمام فیلهایش را هوا کرده و حالا یک گوشهای گلدانش را بغل کرده و فیلهایش را تماشا میکند.