یک خانوادهی سه نفری همسایهی ما هستند. زن خانه یک آلمانی بلندقد است که برای سوار شدن به فولکس سفیدش، مجبور از از شش جا تا بخورد. شوهرش آمریکایی است. چهارده سال پیش هم تنها بچهشان را از روسیه به فرزندخواندگی قبول کردند. ترکیب آش شلهقلم طوری دارند. شبیه تیم فوتبال منتخب جهان. عصرها که از سرکار برمیگردم، همگی نشستهاند پشت میز شام و در سکوت لقمهها را راهی دهانشان میکنند. مهیجترین کارشان پشت میز این است که مرد آمریکایی به پسر روسی میگوید “اون نمکدون رو بده بیاد”. در همین حد کسالتبار و ملالآور. سالهاست که هر روز ساعت شش عصر این ژانر وحشت را تماشا میکنم. من از هیچ چیز بیشتر از سکوت نمیترسم. در واقع سکوت برای من یک جیغ بلند و گوشخراش است که از آن خوف میکنم. یکی از ناهنجاریهای رفتاری من هم همین است. توی جمع، قاتل سکوتم. انگار یکی هفتتیر گذاشته روی شقیقهام و مجبورم کرده تا تمام خلل و فرج بین مکالمات را پر کنم و نگذارم هیچ سکوتی سربلند کند. حس میکنم وقتی آدمها ساکت میشوند، مغزشان شروع میکند به کار کردن. بعد هم هر چه بیشتر سکوتشان کش پیدا کند، بیشتر میروند توی خلسهی فکر کردن. بیشتر دیوار میکشند دور خودشان. من این را دوست ندارم. من حرفهای دونفری را بیشتر از فکرهای یک نفری میپسندم. هر چقدر که حس شراکت را دوست دارم، از سپردن میکروفن به سکوت بیزارم.
بالاخره یک شب در خانهشان را میزنم. لابد پسر روسی در را باز میکند. خودم را به زور جا میدهم سر میز شامشان. بعد هم با تمام انرژی، تمام خلل و فرج متروک و تارِ عنکبوتبستهی بین مکالماتشان را با وراجیهای خودم پر میکنم. به ذهن هیچ کدامشان اجازه نمیدهم تا از پشت میز غذا پرواز کند و برود تنهایی یک جایی برای خودش بچرد. من موقع دیدن سکوت، آدرنالینم فوران میکند و برای نابودیاش هر کاری میکنم. سکوت در واقع همان حرفهایی است که جرئت گفتنش را نداریم. سکوت مهوع و ترسناک است.
کولیوار بودن رو بیشتر میطلبم. مثل این عکسم.