دستشوییهای شرکت ما را جوری ساختهاند که دیوارهای آن نیم متر بالاتر از زمین هستند. طوری که پاهای نفر بغلی تا نزدیک به زانو معلوم است. ده سال پیش که تازه مهاجرت کرده بودم، این ماجرا خیلی عجیب بود. بار اولی که رئیسم را توی دستشویی کناری دیدم که مشغول تقلا است و نفسش بالا نمیآید، بتش به کل شکسته شد. کلا دیگر جدیاش نمیگیرم. یک چیزهایی را نباید پابلیک کرد و همانجا باید بین آدم و خدای خودش برای همیشه مکتوم بماند. لابد این را میشود تعمیم داد به همهی رابطهها. رئیس و مرئوس و زن و شوهر و دوست پسر و دوست دختر و الخ. شروع رابطه، همه چیز مرموز و جذاب است. درست مثل آهنگهای انیگما. تا اینکه دانه به دانهی این مومنتهای خصوصی رو میشود و همین مومنتها مثل ابراهیم، با تبر میافتند به جان دو طرف رابطه. همیشه باید بخشی از وجود آدم بماند توی تاریکی. آدم وسوسهی کشف دارد و همین سرزمینهای تاریک درون، ضامن بقای ارتباط است. یک جایی وسط فیلم آبی، ژولیت بینوش برای دست به سر کردن مردی که او را دوست دارد، با او میخوابد. فردا صبحش به مرد میگوید که “دیدی من هم مثل همهی زنهام؟ عرق میکنم… سرفه میکنم… دندونهام پرکردگی داره… دلت برام تنگ نمیشه دیگه”. بعد هم رفت. فکر کنم من و کیشلوفسکی سر این موضوع تفاهم داریم. همهی برگها را نباید رو کرد وگرنه بالاخره یک روزی میآید و دو طرف پشتشان را میکنند به هم و ترجیح میدهند سودوکوی توی مجله را حل کنند تا همدیگر را. قاعدتا این نظر من است و هیچ سندیتی هم ندارد.