زمین جای عجیبی است. در آن اتفاقات عجیبی هم میافتد. سالی یکبار، تمام برگهای زندهی روی درختان یکهو تصمیم میگیرند تا بمیرند. به شکلی فجیع هم میمیرند. اول باد سردی دورشان میپیچد و بعد زرد میشوند. بعد هم آنقدر ضعیف میشوند که دیگر وزن خودشان را هم روی درخت نمیتوانند تحمل کنند. ول میشوند و لای همان باد سرد تاب میخورند و یک جایی روی زمین میخوابند. آب تنشان تبخیر میشود و مچاله میشوند توی خودشان. این مردن دستجمعیِ برگها خیلی تراژیک و عجیب است.
آدمها این اتفاق را دوست دارند. در فصل مردنِ برگها عاشق میشوند. با پیکر برگها عکس یادگاری میگیرند. احساساتشان رقیق میشود. اما این قسمت ماجرا اصلا عجیب نیست. آدمها به تکرار طبیعت اعتماد دارند. به آمدن برگهای دیگر. فقط کافی است یک پائیز تا بهار را زندگی کرده باشند. از آن به بعد امید دارند. با اینکه میدانند که مردن برگها، سرما را با خودش میآورد. اما امید و اعتمادشان به بهار تحملشان را میبرد بالا. کلا امید و اعتماد برای رد کردن هر فصل سردی خوب و ضروری است.
عکس هم که مال هزار سال پیش است.