یکم خرداد| مشمول خدمت شدهام. من از جنگ و مین و کاتیوشا و یوزی و یقلوی متنفرم. اما این جزو شرایط معافیت به حساب نمیآید. باید بروم زیر پرچم و خدمت کنم. کاش معجزهای اتفاق بیفتد.
بیستم خرداد| معجزه اتفاق افتاد. کفگیر دولت آقای خاتمی خورده به ته دیگ و کسری بودجه دارند و پول میخواهند. سربازی را خریدنی کردند. مثل بستنی کیم. باورم نمیشود. باورنکردنیتر از مار شدن عصا. خاتمی پیامبر معاصر است.
دوم تیر| دستبرد زدم به پسانداز پدرم. یک میلیون و نیم چک کشید. بابت توضیح چک هم نوشت جهت تنفر فرزندم از جنگ و مین و کاتیوشا و یقلوی. چک و دو قطعه عکس و کپی شناسنامهام را بردم نظام وظیفه. خیلی با محبت برخورد کردند. اصولا پول قلبها را به هم نزدیک میکند و رافت اسلامی را بالا میبرد. گفتند به جای دو سال خدمت، بیست روز بروم دورهی آموزشی. خیلی سعی کردم آن را هم بخرم. اما نشد.
پانزدهم تیر| امروز رفتم میدان فلان. جهت تقسیم. محوطه پر بود از آدمهای یک و نیم میلیونی. تقسیممان کردند. من افتادم پادگان قلعه مرغی. اسمش بیشتر به کارخانه جوجهکشی میخورد تا پادگان. یک دست لباس سایز چهل آبیِ نفتی هدیه دادند. هر چه اصرار کردم سایز سی بهم ندادند.
بیستم تیر| لباس را بردم خیاطی سعادت تا ده شماره برایم تنگش کند. لباس را پرو کردم تا سوزن بزند. سعادت آنقدر خندید که صورتش بنفش شد. آخرش هم یک چیزی شبیه به شلوار سنباد تحویلم داد.
یکم مرداد | امروز روز اول آموزشی است. میدان آزادیام. ساعت شش صبح منتظر اتوبوس. به جز من یک دختر هم ایستاده. از پشت او را میبینم. خیلی خوشتراش است. هوس کردم با او آشنا بشوم. اما با وضعیت لباسم حتما خنده امانش را میبرد. اتوبوس آمد. دو نفرمان سوار شدیم. من پادگان پیاده شدم.خوشتراش را نمیدانم. توی پادگان فرمانده به گروهان یکونیم میلیونیمان خوشآمد گفت و کمی برایمان خاطره تعریف کرد. آنطرفتر سربازهای واقعی بهمان متلک میگفتند. ساعت یک هم زنگمان را زدند و رفتیم خانه.
دوم مرداد| ساعت شش میدان آزادیام. خوشتراش هم هست. باز هم صورتش را ندیدم. انگار خدا به جای صورت، دو تا پس کله به او داده. امروز اخلاق فرمانده گهمرغی است. بیدلیل مجبورمان کرد طول و عرض پادگان را کلاغپر برویم. پاره شدیم. بعد به همه آب پرتقال داغ دادند. فکر کنم آن هم بخشی از تنبیه بود. ساعت یک به صورت کلاغپر از پادگان خارج شدیم. من از جنگ متنفرم.
سوم مرداد| ساعت شش میدان آزادی. خوشتراش نیامده هنوز. الان آمد. انگار از پشت راه میرود. صورتش را ندیدم باز. اتوبوس کثافت سر موقع آمد و امان نداد. امروز با رحیم و کامبیز رفیق شدم. بچههای خوبی هستند. امروز یاد گرفتیم که تشویق فردی، تنبیه جمعی یعنی چه. یکی آنطرف گروهان شیشکی کشید. همهی گروهان طول پادگان را سینهخیز رفتند. خشتک شلوارم بدجور لای پایم گیر میکند. تمام طول تنبیه به خوشتراش فکر کردم. ساعت یک به حالت سینهخیز از پادگان خارج شدیم.
چهارم مرداد| همان ترتیب همیشگی رخ داد. شش صبح. میدان غمگین آزادی. خوشتراشِ بدون رخ. پادگان. تنها فرقش این بود که فرمانده خیلی سرحال است. رحیم معتقد است که شب خوبی داشته. همه را برد سینمای پادگان و برایمان فیلم جنگی گذاشتند. جمشید آریا هم بود توی فیلم. جمشید همهی عراقیها را توی فیلم هلاک کرد. من فقط به فکر زن و بچهی عراقیهای هلاک شده بودم. بعد کامبیز گفت که سربازهای عراقی کلا ازدواج نمیکنند. وجدانم راحت شد. ساعت یک بایبایکنان از فرمانده جدا شدیم و با پا پادگان را ترک کردیم.
پنجم مرداد| امروز خوشتراش مانتوی سفید پوشیده. خوشتراشتر به نظرم آمد. اما صورتش را نشان نداد باز. فرمانده گروهان را سپرد دست یک حاجآقای با صفا. برایمان کلاس عقیدتی گذاشت. رحیم بحث را کشاند به خاکی و سر از دانستنیهای شب اول ازدواج درآوردیم. کامبیز اعتقاد داشت باید به جای جنگ، آدمها ازدواج کنند. نه تنها تلفات ندارد بلکه زیاد هم میشویم. حاجآقا هم موافق بود. ساعت یک لیلیکنان از پادگان زدیم بیرون.
یازدهم مرداد| امروز نه اتوبوس آمد و نه خوشتراش. شاید هم من دیر رسیده بودم. دلم برای هر دویشان تنگ شد. با تاکسی رفتم پادگان. بردنمان زیارت عاشورا. بعد هم شیر کاکائو تعارفمان کردند. بعد هم تشویقی دادند و بردنمان استخر. رحیم با کامبیز شرط بست که فرمانده را توی استخر انگولک کند. فرمانده لخت نشد. رحیم بور شد و شرط را باخت. شرایط خدمت خیلی خوب است اما هیچ شباهتی با جنگ ندارد. من هشت سال تمام دویست کیلومتری آقای صدام زندگی کردم. اصلا شبیه این نبود. ساعت یک با لباس خیس پادگان را ترک کردیم. حوله نداشتند.
دوازدهم مرداد| امروز یک آدم مهمی آمد پادگان برای بازدید و سخنرانی. البته مهمترین آدم زندگی من، خوشتراش است. فرمانده مستاصل بود که گروهان ما را کجا مخفی کند. رژه رفتنمان شبیه کوچ پنگوئنها بود. بالاخره با همفکری فرماندهی کل پادگان، ما را پشت ساختمان خوابگاه قایم کرد. حس بدی بود. حس مایهی ننگ بودن. ساعت یک پاورچین پاورچین از پادگان خارجمان کردند.
سیزدهم مرداد| رحیم امروز دیر آمد. فرمانده مجبورش کرد روی آسفالت غلت بزند. ما را تمرین رژه داد. خشتک کل گروهان جر خورد. رحیم کماکان غلت میزند. جنگ ماهیت نفرتانگیزی دارد. ساعت یک گروهان رژهکنان و رحیم غلتزنان از پادگان خارج شد.
چهاردهم مرداد| تنها فراز امروز خوشتراش بود. کاش میشد به جای آماده شدن برای جنگ، میتوانستم دل خوشتراش را ببرم. هیج کس این دوران آموزشی را پیشنهاد نداد. حتی پیامبر معاصر.
بیستم مرداد| روز آخر خدمت است. غم عظیمی روی چهرهی فرمانده نشسته. از اینکه یک گروهان را نتوانسته آدم کند. هنوز چند نفر هستند که وسط رژه اجازه میگیرند تا بروند جیش کنند. نمیفهمند که آدم موقع جنگ جیش نمیکند. در عوض آقای خاتمی خوشحال بود. ما هم خوشحال بودیم که بالاخره دست مستمندی بگرفتهایم و اینها.
خدمت تمام شد. کامبیز کارت را که گرفت با کله رفت کانادا. رحیم هم سه ماه بعد از اتریش زنگ زد. میگفت هنوز گاهی وقتها بیاختیار میافتد زمین به غلت زدن. اما من ماندم سر جایم. با فکر خوشتراش. با اینکه چه شکلی بود. تصمیم گرفتم یک بار دیگر ببینمش. صورتش را. باهاش حرف بزنم. اما هیچ وقث پیش نیامد. شش صبح، خیلی زود است. کاش هشت میرفت سر کار. من از جنگ تنفر دارم.