اینجا روز آخر تعطیلات است. تعطیلات کریسمس و سال نو. تنها زمانی از سال که چهار شب پشت سر هم میتوانم شبنشینی کنم و نگران زنگ ساعت فردا صبحش نباشم. حالا هم رفت تا سال دیگر. اینجا از سه روز پیش باران شروع شده و یکریز مشغول خیس کردن در و دیوار و زمین است. کمکم به فکر افتادهام تا درخت بلوط پشت خانه را ببرم و شروع کنم به ساختن کشتی. همه جا مرطوب است. کم مانده تن و بدنم جوانه بزند و بشوم سبزهی سفرهی هفتسین. این اصطلاح آخر را بیشتر از ده بار جاهای مختلف نوشتهام. خب مگر آدم چقدر میتواند خلاق باشد؟ فوقش یکی دو بار خلاقیت به خرج میدهد و یک چیز جدیدی خلق میکند. بعد از آن همهی خلاقیتش را صرف این میکند تا همان دو چیز جدید را به شکلهای مختلف بیان کند و بدهد به خورد ملت. درست مثل گوشت که بسته به نوع پختنش، اسمش فرق میکند. کوبیده. برگ. چنجه. همهاش یکی است.
علیایحال فکر بریدن درخت پشت خانه خیلی توی دلم قوت گرفته. قطر تنهاش زیاد است و لااقل چهار قلچماق روسی لازم دارد تا زنجیرهی انسانی دورش بکشند و مانعم شوند برای بریدنش. چند سال پیش هم جنونِ درخت بریدن زد به سرم و دو تا درخت بریدم. من یک بلاگر درخت بُرم. درختها برعکس آدمها که آرام آرام خم میشوند و میمیرند، یک هو میافتند. تا ثانیهی آخر سرپا میایستند و خم به ابرو نمیآورند. اول صدای ترک خوردن تنهاش بلند میشود و بعد یکهو با صدا میافتند. هر چند که صدای رویش هزار درخت شنیده نمیشود، اما صدای افتادن یکیشان تا هفت محله آنورتر میرود. این آخری یک ضربالمثل است وگرنه استعداد نگارش من تا این اندازه آسمان خلاقیت را پاره نمیکند.
درختها موجودات عجیبی هستند. مرگ تراژیکشان، مرگ نیست. تازه اول زندگیشان است. تبدیلشان میکنند به کاغذ و کتاب. فکرهای ناپیدای آدمها روی آنها مجسم میشود. بعضیهایشان دنیا را تکان میدهند. عقیده و عشق و نفرت و ترس و درد و شادی روی آنها ثبت میشود. برای همیشه. احتمالا اینها همان فریاد ثانیهی افتادنشان است. لااقل من دلم میخواهد اینطور تعبیرش کنم. میخواهم توجیهی برای درخت بریدنم بیاورم. این هم بهترین توجیه است. اما در اصل درخت و نیمکت زیرش را دوست ندارم. مخصوصا پائیزها که چهار میلیون برگ زرد پای خودش میریزد. یک صحنهی دراماتیک که خوراک اول و آخر تمام سناریوهای عاشقانهی نافرجام دنیاست. آدمها دونفری روی نیمکت مینشینند و خاطره خلق میکنند و همانجا میکارند. بعد هم به جدایی محتوم، محکوم میشوند. یکیشان میماند و نیمکت و درخت و چهار میلیون برگ و خاطرهی پای آن. همان بهتر که درخت را ببرم و کاغذش کنم و داستان این جدایی محتوم را بنویسم.
این همه نوشتم اما هنوز باران بند نیامده. تازه، مه هم خودش را قاتی ماجرا کرده و چند لایه سورآل اضافه کرده به درخت بلوط و نیمکت زیر آن. اگر سیل خاندان نبوتم را نبرد، فردا صبح خلاصش میکنم.