پارسال رفته بودیم مسافرت. وسط بیابان رسیدیم به یک خانه متروک. صاحبش خانه را با همهی وسایلِ آن ول کرده بود و رفته بود. خدا میداند چند سال پیش. گذر زمان شده بود خاک و مثل بختک نشسته بود روی سینهی اسباب و وسایل. یک جایی خوانده بودم که زمان، هر وقت که تنها باشد ماهیتش را عوض میکند و میشود خاک و مینشیند روی چیزها. روی وسایل. روی خاطرات. روی همهچیز.
لای آن همه خاک و بوی نا و وسایل یتیم شده، این یک قلم چشمم را گرفتhome, sweet home . یک جورهایی انگار تلاش آخر خانه بود برای برگرداندن صاحبش. استیصال. یک استیصال رقتبار و خاکگرفته. درست مثل اشکهای قبل از خداحافظی. مثل ثانیههای آخرِ قبل از بیگبنگ و متلاشی شدنِ یکپارچگی و دور شدن ذرات از هم. هرکدامشان میرود یک گوشهای از لایتناهی و میشود کرهی خاکی و تنهای خودش. مثل آدمهای این خانه. یک بیگبنگی آمده و هر کدام را فرستاده یک جایی. مثل خانهی بچگیهای خودم. همان home sweet home.
مثل خانه ی کودکی همه مان…
که ویران شد.
در ذهن ما اما هنوز هست.
هنوز…