هشتاد و سه

روزی یک بار تمرین خودکشی می‌کنم. ساعت هفت صبح. یک دوش آب‌گرم می‌گیرم. حوله را دور کمرم می‌پیچانم. بعد یک تیغ تیز را می‌گذارم روی صورتم. آرام می‌کشم پائین. گونه و چانه‌ام را رد می‌کند و می‌رسد به گردنم. دقیقا کنار رگِ آبی و کلفتِ روی گردنم. همانی که کارش رساندن خون به فضاهای تاریک و وهم‌انگیز مغزم است. تیغ همان‌جا و کنار همان رگ می‌ایستد. مرگ کنار رگ گردنم می‌ایستد و از توی چشم‌های خودم به صورتم از توی آینه خیره می‌ماند. یک جورهایی زمان را نگه می‌دارد و تهدیدم می‌کند. خوب که ترسیدم، عقربه‌های ساعت را ول می‌کند که دوباره دور بزنند. زمان جلو می‌رود. تیغ هم حرکت می‌کند و می‌رود بالا. هر روز صبح ساعت هفت صبح، مانور مرگ دارم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.