هشتاد و دو

امروز صبح یک ساعت دیر بیدار شدم. احتمالا ساعت زنگ زده و من هم در عالم خواب با یک حرکت ووشو طور کوبیده‌ام توی ملاج ساعت. بعد هم مثل تمام کارمندان شرافت‌مندِ تیپیکال، وقتی بیدار شدم یکی زدم توی ملاج خودم و با صدای خفه گفتم: «دیره، واویلا». بعد  مثل چس‌فیل توی قابلمه‌ی داغ جلدی پریدم توی ماشین و راه افتادم. وقت صبحانه خوردن نبود. یک ساعت از زمان زندگی‌ام را از دست داده بودم. آن‌هم توی این واویلای بی‌وقتی. همان‌طور که پشت فرمان بودم یاد مارسل افتادم (یک جوری می‌گویم مارسل که انگار پسر عمویم است). کاش دویست سال زودتر به دنیا  می‌آمدم. بعد یک روز سرد فوریه که دیر از خواب بیدار می‌شدم، به جستجوی این یک ساعت زمان از دست رفته می‌پرداختم. بعد هم به خودم می‌گفتم عجب اسمی. بابت همین اسم هم که شده یک رمان می‌نوشتم. همان ماجرای از جز به کل رسیدن که گفته بودم. همان ماجرای دکمه و کت. شاید مارسل هم همین‌طوری شده که کتابش را نوشته. آدم‌ها که فیلسوف به دنیا نمی‌آیند. حوادث و رخداد‌ها فیلسوف‌شان می‌کند. همین چیزهای گم شده‌ی زندگی است که آدم را می‌برد توی فکر. مثل این یک ساعتی که من دنبالش بودم. پشت چراغ قرمز  با راننده جیپ کناری چشم تو چشم شدم. یک مرد گنده‌ی موفرفری با چشم‌های پف کرده. یک نمونه‌ی تیپیکال دیگر که بلاشک همیشه به دنبال زمان‌های از دست رفته‌ی زندگی‌اش است. یک لبخند بی‌حال زد و لیوان قهوه‌اش را بالا آورد و نشانم داد. لابد یعنی چیرز. سالوت. به سلامتی. شَرف. من هم دستم را جوری که انگار یک لیوان کریستال جانی واکر را گرفته است و همین الان در ضیافتی  مجلل هستیم، بالا آوردم و لبخندش را  “مایکل داگلاس”وار جواب دادم. که یعنی من هم چیرز. یعنی شرف. تازه یاد گرفته‌ام که ترک‌ها یه چیرز می‌گویند شرف. هفته‌ی پیش توی یک مهمانی با یک زن و مرد ترک آشنا شدم. آن‌ها یادم دادند. مرد شباهت غریبی داشت به مهدی هاشمی. اما زنش بیشتر به خودش شبیه  بود تا کس دیگری. اختلاط کردیم. کاشف به عمل آمد که می‌خواهند بروند سفرِ دور دنیا. آن‌هم با موتورسیکلت. از آمریکای شمالی و آمریکای جنوبی شروع می‌کنند. بعد هم من خیلی حسودی‌ام شد و ترک میز کردم. این منطقی‌ترین عکس‌العمل من در قبال حسودی خودم است. ول می‌کنم و می‌روم.

چراغ سبز شد و راه افتادم. با خودم گفتم کاش پنجره را کشیده بودم پائین و به مرد موفرفری گفته بودم: «فاک ایت. بیا بریم با هم یک جایی راحت صبحانه بخوریم و راندوو کنیم».  اما دیر شد و موفرفری سر خر را کج کرد و پیچید سمت اتوبان هفتاد و پنج. من ماندم و مارسل. با خودم فکر کردم که چقدر دلم برای یک راندووی معمولی تنگ شده. چقدر دلم می‌خواست سوار یک موتور‌سیکلت بشوم و چهار تا خیابان را بالا و پائین بروم. من و مثلا مارسل. یا همین موفرفری با چشم‌های قی کرده‌‌ی آبی‌اش. بعد یک نگاهی انداختم به سطح توقعاتم. رقت‌بار بودند. جای کف و سقف مطالباتم جابجا شده بود. کلا انگار اتاقی که مطالباتم آن‌جا زندگی می‌کنند، سقفش آوار شده بود روی کف آن.

حالا احتمالا زن و مردِ ترک، سوار هارلی‌دیویدسون شده‌اند. زن هم یک عینک آفتابی  گرد و گنده گذاشته رو چشمش. مهدی هاشمی هم تند می‌راند سمت ریو‌دوژانیرو. باد هم شال سیلک‌ صورتیِ زن را پرواز می‌دهد. من و موفرفری و مارسل هم در جستجوی زمان از دست رفته‌ایم. خیلی شرافتمندانه.

این عکس را دقیقا وقتی که گرفتم، همین فکرها را می‌کردم. یاد رضا هم افتادم که خیلی وقت‌ها راندووی منجر به بحث داشتیم. مثل آن باری که سر فیلم آژانس شیشه‌ای و رضا کیانیان دعوای‌مان شد. یادم نیست حرف حساب‌مان چی بود. فقط یادم است آن وقت‌ها با دو ساعت راندوو هیچ زمانی از دست نمی‌رفت. روزها هم بیست و چهار ساعت نبودند. حکما شصت  یا هفتاد ساعت بودند. چون هیچ وقت زمان کم نمی‌آوردیم. کف مطالبات‌مان بالا بود. با ساعت هم بیدار نمی‌شدیم. کلا هرم مازلو هنوز مثل این روزها دست‌خوش تغییرات سورآلیستی نشده بود.

انتهای خبر./

image

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.