هشتاد و نه

پارسال با یک رفیقی رفتیم مسافرت. یک ماشین آبی اجاره کردیم و بی‌هدف زدیم به جاده. شب سوم رسیدیم به یک شهر عجیب که حتی اسمش را هم نمی‌دانستیم. ساعت یک صبح.  این جور مواقع فقط عرق‌فروش‌ها تعطیل نیستند. رسالت‌شان همین است که نیمه‌شب‌ها به آدم‌هایی که راه‌شان یا خودشان را گم کرده‌اند، پناه بدهند. یک جورهایی پاتیل‌شان می‌کنند که “بیگ پیکچر” زندگی را ببینند و گم‌شدن‌شان را فراموش کنند.

به غیر از ما، یک پیرزن هم راهش را گم کرده بود و به حد مرگ پاتیل شده بود. یک عینک کج و معوج روی چشمش بود که فقط یک شیشه داشت. آمد کنار من و شروع کرد داستان حسین‌ِکرد شبستری را تعریف کردن. گفت از این عرق‌فروشی حالش بهم می‌خورد. گفت آبجوهایش گس است و بوی لاشه‌ی گربه می‌دهد. اما هر شب می‌آید این‌جا. می‌گفت چون شوهرش  عاشق این‌جا بوده. هر شب با هم می‌آمده‌اند این‌جا. راننده‌ی کامیون بوده و زیر بغلش بوی پیاز گندیده می‌داده. اما عاشقش بود. سی و خورده‌ای سال. زمان کمی نیست. پارسال هم با موتور تصادف کرده و مرده. خیلی مسخره. مثل یوری‌گاگارین که با وستوک تا فضا رفت اما آخرش با یک میگ فکسنی سقوط کرد و مرد.

پیرزن می‌گفت از پارسال به این ور دلخوشی چندانی برای زنده ماندن ندارد. تنها هیجانش همین دو لیوان آبجوی گس با طعم گربه ی مرده است. فقط هم این‌جا. انگار امید داشت که یک بار یکی از این لیوان‌ها کاری کند که راننده‌ی کامیونش زنده شود و از در عرق‌فروشی بیاید تو. یک امید فقط جهت سهل کردن گذر زمان باقیمانده‌ی زندگی‌اش.

لهجه‌ی عجیبی داشت. نصف حرف‌هایش را نمی‌فهمیدم و نصف دومش هم قاتی صدای بلند آهنگ عرق‌فروشی می‌شد. کلمه‌ها را توی هوا می‌قاپیدم و توی سرم آن‌ها را وصله می‌زدم و جمله می‌ساختم. خیلی‌هایشان را هم آن طوری که دلم می‌خواست به هم می‌چسباندم. دلم می‌خواست بار تراژیکش زیاد بشود. برای دلداریش گفتم امید خیلی خوب است. بهش گفتم که موراکامی در یکی از داستان‌هایش خاطرات یک سرباز را تعریف می‌کند که گرفتار دشمن می‌شود. آن‌ها هم زنده زنده پرتش می‌کنند ته یک چاه خشک و چند تا استخوان شکسته می‌گذارند روی دستتش.  سرباز در آن تاریکی فقط دهانه‌ی دور چاه را می‌دید. غیر قابل دسترس و مایوس‌کننده. ظهر روز بعد، خورشید بالا آمد و برای چند لحظه نور خودش را از دهانه‌ی چاه فرستاد پائین روی بدن شکسته‌ی سرباز. اسمش را گذاشته بود معجزه. امید. بعد هم عادت کرده بود به همین چند لحظه تابیدن نور در روز. امید. سهل کردن گذر زمان باقیمانده‌ی زندگی‌اش.

هر دو نفرمان لهجه‌ی ناجوری داشتیم. صدای آهنگ هم خیلی بلند بود. اما به یک تفاهم رسیده بودیم. لااقل من این‌طوری فکر می‌کردم. احتمالا هر دو نفرمان به این ماجرا فکر می‌کردیم که امید، لزوما وسیله‌ی نجات نیست. گاهی وقت‌ها یک چیزی است برای تسهیل طی کردن الباقی مسیر. مثل یک لیوان آبجوی گس با طعم گربه‌ی مرده یا نور و گرمای یک اشعه‌ی بیرمق خورشید. یا هر چیزی که به آدم کمک کند تا منتظر آمدن یک روز خوب بشود.

فردا صبح از جلوی عرق‌فروشی رد شدیم. تعطیل بود. هیچ کسی هم آن دور و اطراف نبود. انگار که خورشید همه‌ی آدم‌های گمشده را مثل مه بخار کند و از بین ببرد.  کنار آن چشمم خورد به این فروشگاه که یک قایق گذاشته بود پشت ویترینش. از آن‌جا دریا دیده نمی‌شد. فقط صدای گنگ مرغ‌های ماهی‌خوار می‌آمد. لابد امیدِ قایق هم همین صدا‌ها بوده. صداهای آشنا. یک چیزی که گذران زندگی یک قایق فرسوده‌ی پشت ویترین فروشگاه را راحت‌تر می‌کرد. یک چیزی مثل یک لیوان آبجوی گس با طعم گربه‌ی مرده یا نور و گرمای یک اشعه‌ی بی‌رمق خورشید.

20160809235625_meet_marcus_12

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.