زکام شدهام. دقیقا از فردای همان روزی که این عکس را گرفتم. وقتی هم زکام میشوم، دماغم میگیرد. گرفتگی به معنای واقعی کلمه. طوری که حتی یک اتم اکسیژن هم وارد ریهام نمیشود. بعد دهانم جور دماغم را میکشد. شبها هم با دهان باز میخوابم. انگار توی خواب بیصدا فریاد میزنم. هر شب از وقتی که بالشم را بغل میکنم تا زمانی که بروم قاتی دنیای رویاها و کابوسها، سه دقیقه طول میکشد. وقتی که دماغم گرفته است، این سه دقیقه را با دهان باز زل میزنم به تاریکی و با خودم فکر میکنم که چقدر از مردن در اثر خفگی میترسم. بدترین مرگی است که میتوانم متصور بشوم. بعد یاد آقای خسروی همسایهی چهارده سال پیشمان میافتم. یک جملهی کلیدی ورد زبانش بود که میگفت: “زندگی مهم نیس، آدم باید صاف بمیره”. لابد منظورش از صاف این بود که خوب بمیرد. مثل بچهی آدم، نه بر اثر خفگی. یک روز جمعه ساعت چهار بعدازظهر با لگد کوبید به در آپارتمانمان و داد زد: «آقای رفیعی داره میمیره». همسایهی طبقهی بالا را میگفت. من و پدرم پریدیم بالا خانهی رفیعی. دیدیم برادرش نشسته کنارش روی تخت و مشغول دادن تنفس مصنوعی و تلمبه زدن است. هر دو نفرشان سبیلهای حقی داشتند و تارهایشان گره خورده بودند به هم. بعد فهمیدم خسروی اشتباه کرده. رفیعی در حال مردن نیست. رفیعی کلا مرده. کلا انگار چند سال است که مرده. زنش کنار دیوار مثل یک کوه ژله سُر خورد و نشست روی زمین و هقهق کرد. بعد خسروی برای دلداری بهش گفت که زندگی مهم نیس، آدم باید صاف بمیره. رفیعی مصداق بارز صاف مردن بود. یک طوری صاف روی تخت خوابیده بود که انگار خودش خبر داشته که قرار است صاف بمیرد. دو ساعت قبل خود رفیعی پریده بود سر فلکه آریاشهر. هفت سیخ کباب خریده بود و یک دوغ خانواده. بعد هم نشسته بود با زنش ترتیب کبابها را داده بود. بعد هم گفته: «من یه چرتی بزنم و عصری بریم یه سر به ملوک اینا بزنیم». بعد هم رفته روی تخت دراز کشیده و صاف مرده. بدون درد و خونریزی و آه و ناله. نه بر اثر خفگی ناشی از زکام. آدم باید صاف بمیرد.