هفتاد و نه

امروز بی‌هوا یاد یک روز سرد دی‌ماه افتادم. خیلی سال پیش. ساعت هشت صبح کلاس آمار و احتمالات داشتم. با یک استادی که ریتم حرف زدن و تدریسش شبیه بود به سوت یک قطار گم‌شده وسط کوهستان‌های پر از برف. منظورم این است که کلاسش خیلی کسالت‌بار بود. ساعت هفت بیدار شدم. توی رخت‌خوابم نیم‌خیز شدم و از پنجره‌ی طبقه‌ی سوم خوابگاه، خیابان ولیعصر و ساختمان‌های بی‌روح اسکان را نگاه کردم. از شیشه‌های عرق‌کرده پنجره‌ی اتاق، واضح و مبرهن بود که هوا از سرما، نفس‌کش می‌طلبد. سریع توی ذهنم ترازویم را درآوردم و مزایا و معایب نرفتن سر کلاس را سنجیدم. هیچ عیب و کراهتی پیدا نکردم و کفه‌ی مزایا از سنگینی کوبیده‌شد زمین. خیلی ریلکس و با آرامش دوباره رفتم زیر پتو و زیر لب گفتم: «فاک ایت». خیلی خارجی و راحت. بعد هم تا یازده خوابیدم. بیدار هم که شدم نه پشیمان بودم، نه دلشوره‌ی چیزی را داشتم و مهم‌تر از همه چیز، عرق شیشه‌ها پاک شده بود و معلوم بود هوا هم مهربان‌تر شده. امروز تازه فهمیدم که آن روز عجب روز شگرفی بود. حلول آزادگی در من. بعد با خودم فکر کردم که چند سال است که صبح‌ها دیگر نمی‌توانم بگویم «فاک ایت»؟ اصلا آپشن فاک ایت زندگی‌ام دیس‌ایبل شده. (این جمله را انگلیسی گفتم). همین جمله‌ی دو کلمه‌ای مطلع آزادگی و گسستن است. خیلی از صبح‌ها با کلمه‌ی فاک خالی شروع می‌شود. اما مهم همان “ایت” است. “ایت” در واقع همان جبر حاکم است که دست و بال آدم را می‌بندد. خیلی چیزها توی دلش دارد. در واقع حکم ابد یک زندانی گناه‌کار است. آن روز سرد دی‌ماه یک درخشش خاصی داشت که قابل وصف نیست. یک جوری مثل آدم توی این عکس است. یک جوری ول و لخت و بی‌خیال.

20160113034850_h23a0988

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.