بدترین جا برای زندگی، سرِ مرز است. یک جای بیتعلق و بلاتکلیف. مثل زندگی سرِ مرز باجگیران. نه اینوری و نه آنوری. مثل چای ولرم که نه سرد است و آدم آن را دور بریزد و نه گرم است که با خیال راحت آن را بخورد. مثل بایپولارها که سرِ مرز غم و سرخوشی بلاتکلیفند. مثل زندگی سرِ مرز خوشبختی و بدبختی. نه خوشبختی که خوشبخت باشی و نه بدبخت که خلاصش کنی. مثل زندگی لبهی همین پنجره. نه آدم غرق در سیاهی و تاریکی میشود و نه قاتی بهشت آنور پنجره. هیچ وقت از لبهی پنجره عکس نگیرید. گرفتار فلسفه و مرز میشوید. جدن.